بریدههای کتاب fatemeh nazemi fatemeh nazemi 5 روز پیش اقیانوس مشرق مجید پورولی کلشتری 4.2 26 صفحۀ 168 پینهدوز لبخند تلخی میزند و میگوید: «البته وحدت، کنارگذاشتن اعتقادات یا کوتاه آمدن از اصول اعتقادی نیست. و همینطور، وحدت یکیکردن مذاهب و اعتقادات هم نیست. چرا که اگر مذاهب یکی بودند و یکی میشدند، یا اگر یکیشدن مذاهب و اعتقادات درست بود، بیعت اجباری و ماجرای کوچه و فدک و شهادت دختر رسول خدا و سقط محسن و قهر از خلفا و دفن شبانه و خانهنشینی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام و دیگر ماجراها اتفاق نمیافتاد. از اینجا میتوان دریافت که گذشتگان ما و ائمهٔ ما بر اصول خود پافشاری میکردند و به قیمت جان خود نیز از آنها کوتاه نیامدند. پس وحدت، یکی شدن مذاهب نیست. منظور آن نیست که من یا شما از اعتقادات خود دست برداریم، بلکه باید در تاریخ صدر اسلام جستوجو و تحقیق کنیم و اصول حقیقی را که رسول خدا و قرآن از آنها یاد کردهاند، پیدا کنیم و بر سر آنها همراه و همفکر باشیم.» [پ.ن: #وفاق؟] 1 1 fatemeh nazemi 5 روز پیش اقیانوس مشرق مجید پورولی کلشتری 4.2 26 صفحۀ 132 0 1 fatemeh nazemi 5 روز پیش اقیانوس مشرق مجید پورولی کلشتری 4.2 26 صفحۀ 84 0 2 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 182 احمد در هر جمعی بود، این حرف را میزد: «جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست. جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است...» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 175 احمد دستم را فشرد و به لبهایش چسباند و بوسید. صدای تپش قلبم را میشنیدم. احمد کنارم بود. بزرگ، بلندبالا و آرام. احساس میکردم همه آنچه را دارم، چنان دوست دارم که درونم را بیتاب میکند و به درد میآورد. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 174 گودی کمرم را با کف دستش ماساژ داد و گفت: «کمردردت چطور است؟» گفتم: «نکن احمد... حالا دوستانمان چه فکری میکنند... میدانی این رفتارها در جمع خیلی پذیرفته شده نیست.» احمد لبخند زد و گفت: «ای بابا... چرا؟ تو زنم هستی. این فقط حس محبت من است. ورا باید برای ابراز محبت خجالت بکشم.» من هم خندیدم. همیشه حق با احمد بود. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 145 گفت: «وای تو مگر زائو نیستی! اینجا پای تشت بر از کهنه چه میکنی؟!» دوتا دست مرا آب کشید. دستم در دستش، مرا آورد توی اتاق نشاند کنار بچهها و گفت: «خودم میشویم. شانس آوردی جلسه افتاد بعدازظهر من هم آمدم خانه کارها را انجام بدهم.» ... دستهای مرا بوسید و گفت: «شاید باور نکنی. من عشق میکنم کهنه میشویم. لباسهای کوچک و بامزه را میشویم. اینها لباسهای بچههای من هستند. من عاشق این زندگی، تو و کارهایش هستم.» دستم را انداختم دور گردنش، چندبار گونههایش را بوسیدم و گفتم: «پس آمدی خانه عشقبازی کنی.» از ته دل خندید و گفت: «موجودی به زیبایی و شیرینی تو ندیدم.» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 143 رهپیمای قلهها هستم من راه خود در طوفان در کوهستان یا کویر تشنه یا که در جنگلها رهنوردی شاد و پر امیدم شعر هستی بودن و کوشیدن رفتن و پیوستن از گژی بگسستن جان فدا کردن در راه حق است. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 127 همینطور که به کارهایش نگاه میکردم، گفتم: «چرا ساعت کوک میکنی؟» گفت: «ماه رجب دارد تمام میشود. بوی ماه رمضان میآید. میخواهم فردا روزه بگیرم.» گفتم: «وای... کاش میگفتی خورشتی، مرغی درست میکردم. با استانبولی که نمیشود ۱۵ ساعت روزه گرفت.» خندید و گفت: «چرا خوب هم میشود. اراده کنی با نان خالی هم میشود. این استانبولی را هم میخواهم سحر بهخاطر شما بخورم که ناراحت نباشی بگویی چرا بیسحری روزه گرفتهای.» با خنده گفتم: «مامان لعیا حق دارد بگوید شماها کی هستید. برایتان مهم نیست چه بخورید. چه بپوشید. شما اصلا زندگی را بردهاید زیر سؤال!» احمد هم خندید. برق را خاموش کرد و من و علی را در آغوش گرفت و خوابید. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 125 به صورتش لبخند زدم و گفتم: «احمد تو خیلی مهربان و باانصافی.» گفت: «تو هم نجیب و باوقاری. فقط یککم حساسی.» گفتم: «من وقتی با تو ازدواج کردم، فکر کردم شاید مثل بعضیها که اجازه نمیدهند توی خانه موسیقی پخش شود، همسرشان آرایش کند و لباسهای رنگارنگ و مد روز بپوشد، باشی. اما تو خودت از من میخواهی برایت آواز بخوانم. از سر و لباسم تعریف میکنی. تو باعث میشوی احساس شادی و اعتماد به نفس کنم. حس کنم زن زیبا و جذابی هستم.» احمد صورتم را بوسید و گفت: «خوب هستی! تو همسر زیبای من هستی! اینکه به زن اجازه ندهی در کنار همسرش، در چهاردیواری خانهاش، بپوشد و برقصد و شاد باشد واقعا جز تعصب و تحجر نمیتواند باشد. من با زندگی تجملاتی و اسراف مخالفم. تو هم هستی. ما هردو انقلابی هستیم. انقلاب یعنی تغییر دادن درون به سادهزیستی، دوری از عافیتطلبی، اما بهرهمند شدن از لذتهای حلال، نعمتیست که اگر خودمان را از آن دریغ کنیم، ثوابی در آن نیست و اتفاقا باعث تکبر و بهتر دیدن خودمان از دیگران هم میشود.» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 123 غروب احمد آمد. پیراهن را که تنم دید، لبخند زد و گفت: «چقدر خوشگل شدی سید خانم!» اول قنداق علی را عوض کرد. بعد رفت توی حمام، یک قابلمه بزرگ گذاشت زیرش و شروع کرد به کهنه شستن. رفتم جلو در حمام و گفتم: «احمد من شرمنده میشوم تو کهنه میشویی؟» اخم کرد و گفت: «یعنی چه؟ چرا شرمنده میشوی؟» گفتم: «ای بابا با گرفتاریهای تو در ستاد و کار زیادت، دلم نمیخواهد خانه هم که میآیی کهنه بشویی!» گفت: «این حرفها را نزن لوس میشوم! تو مادر این بچه هستی، من پدرش. هردو باید در بزرگ کردنش سهم داشته باشیم.» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 109 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 94 به نیمهشبها؛ دارم با یارم پیمانها که برفروزم آتشها در کوهستانها... یکدفعه دیدم احمد ساکت و بیصدا پشت سرم ایستاده و سراپا گوش است. بهنظرم بزرگ و بلندبالا بود. مردی باابهت و جذاب. لبخند زدم و گفتم: «کی آمدی احمدجان؟» احمد آمد پیشانیام را بوسید و گفت: «چه صدای زیبایی داری فخریجان! هرروز یک گل تازه از خودت برایم رو میکنی.» از ته دل خندیدم و سر چرخاندم. احساس سبکی و سرخوشی میکردم. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 93 احمد آدم سرزنده و پرانرژی بود. کنار او احساس کسالت، بیکاری و یکنواختی وجود نداشت. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 67 احمد همان لبخند نمکیاش را تحویل بابا داد و گفت: «آقای موسوی! من هم از او توقع نمیکنم ظرف بشوید. او را برای ظرف شستن که نمیخواهم. شما سادات هستید، خدمت به شما وظیفه من است. خودم ظرف و لباس او را هم میشویم!» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 82 فکر نمیکردم احمد اینقدر شوخطبع و خندهرو باشد. مدام سربهسر من میگذاشت و به هر بهانهای سعی میکرد مرا بخنداند. این احمد با آن برادر یوسفی جدی و باصلابت که مربی و فرمانده بود، زمین تا آسمان فرق داشت. هردو شخصیت او برای من جذاب بود و روزبهروز وابستهاش میشدم. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 70 اما من نمیخواستم وارد زندگی بیدغدغهای بشوم که شوهرم کارمند یک اداره دولتی باشد، صبح برود سرکار و غروب برگردد، کنار من باشد و در آرامش دوتایی با هم قرمهسبزی بخوریم و تلویزیون نگاه کنیم و و درباره کارهایی که آنروز کردهایم حرف بزنیم و بعد از مدتی بچهدار شویم و درگیریهای تماموقت مادر بودن از راه برسد. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 66 «چرا دلیل نمیشود؟! اگر یک دختر بتواند یک قرمهسبزی جاافتاده درست کند، فقط آماده شوهرداری و وارد شدن به زندگی زناشویی است؟! در رفراندوم قانون اساسی، فخری به عنوان نماینده فرماندار، صندوق رأی را تحویل گرفت و به پنج روستا رفت. مردم روستایی و کشاورز را توجیه کرد که چرا باید به قانون اساسی رأی بدهند. باباجان! زمانهٔ ما با زمانهٔ شما فرق کرده. الان بچهها زودتر بزرگ میشوند. قدرت فکر و انتخاب و تصمیمگیری دارند. جثه و سن و سال دیگر ملاک نیست!» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 51 آقای یوسفی گفت: «مهم کار کردن است. این فرهنگیست که ما آموختهایم؛ کجا بودنش خیلی اهمیت ندارد.» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 48 مسئول ردهبالا اگر میدید استکانی در آبدارخانه کثیف است، آستین بالا میزد و ظرف میشست. نگاه از بالا اصلا وجود نداشت. فقط انجام کار مهم بود. حرمت و احترام آدمها حفظ میشد. مردان جوانی که قدرت و جسارت در وجودشان موج میزد، چشم در چشم پرسنل خانم نمیشدند. همه کنار هم کار میکردند. محدودیتی برای کار زنان نبود، اما هیچ احساس ناامنی یا حسهای جنسیتی وجود نداشت. خواندن کتاب و مجله و روزنامه جزو برنامه هرروز بود. بهروز بودن مثل مشق هر روزشان تکرار میشد. پویایی همهجا موج میزد. آنجا که بودی، خیالت راحت بود که زندگیات به پوچی و روزمرگی نمیگذرد. برای ما که در بهار عمرمان وارد مجموعه سپاه شدیم، مدینه فاضلهای بود برای خودش. عشق دیرینه من به نظامی شدن به حقیقت پیوست. 0 0
بریدههای کتاب fatemeh nazemi fatemeh nazemi 5 روز پیش اقیانوس مشرق مجید پورولی کلشتری 4.2 26 صفحۀ 168 پینهدوز لبخند تلخی میزند و میگوید: «البته وحدت، کنارگذاشتن اعتقادات یا کوتاه آمدن از اصول اعتقادی نیست. و همینطور، وحدت یکیکردن مذاهب و اعتقادات هم نیست. چرا که اگر مذاهب یکی بودند و یکی میشدند، یا اگر یکیشدن مذاهب و اعتقادات درست بود، بیعت اجباری و ماجرای کوچه و فدک و شهادت دختر رسول خدا و سقط محسن و قهر از خلفا و دفن شبانه و خانهنشینی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام و دیگر ماجراها اتفاق نمیافتاد. از اینجا میتوان دریافت که گذشتگان ما و ائمهٔ ما بر اصول خود پافشاری میکردند و به قیمت جان خود نیز از آنها کوتاه نیامدند. پس وحدت، یکی شدن مذاهب نیست. منظور آن نیست که من یا شما از اعتقادات خود دست برداریم، بلکه باید در تاریخ صدر اسلام جستوجو و تحقیق کنیم و اصول حقیقی را که رسول خدا و قرآن از آنها یاد کردهاند، پیدا کنیم و بر سر آنها همراه و همفکر باشیم.» [پ.ن: #وفاق؟] 1 1 fatemeh nazemi 5 روز پیش اقیانوس مشرق مجید پورولی کلشتری 4.2 26 صفحۀ 132 0 1 fatemeh nazemi 5 روز پیش اقیانوس مشرق مجید پورولی کلشتری 4.2 26 صفحۀ 84 0 2 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 182 احمد در هر جمعی بود، این حرف را میزد: «جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست. جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است...» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 175 احمد دستم را فشرد و به لبهایش چسباند و بوسید. صدای تپش قلبم را میشنیدم. احمد کنارم بود. بزرگ، بلندبالا و آرام. احساس میکردم همه آنچه را دارم، چنان دوست دارم که درونم را بیتاب میکند و به درد میآورد. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 174 گودی کمرم را با کف دستش ماساژ داد و گفت: «کمردردت چطور است؟» گفتم: «نکن احمد... حالا دوستانمان چه فکری میکنند... میدانی این رفتارها در جمع خیلی پذیرفته شده نیست.» احمد لبخند زد و گفت: «ای بابا... چرا؟ تو زنم هستی. این فقط حس محبت من است. ورا باید برای ابراز محبت خجالت بکشم.» من هم خندیدم. همیشه حق با احمد بود. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 145 گفت: «وای تو مگر زائو نیستی! اینجا پای تشت بر از کهنه چه میکنی؟!» دوتا دست مرا آب کشید. دستم در دستش، مرا آورد توی اتاق نشاند کنار بچهها و گفت: «خودم میشویم. شانس آوردی جلسه افتاد بعدازظهر من هم آمدم خانه کارها را انجام بدهم.» ... دستهای مرا بوسید و گفت: «شاید باور نکنی. من عشق میکنم کهنه میشویم. لباسهای کوچک و بامزه را میشویم. اینها لباسهای بچههای من هستند. من عاشق این زندگی، تو و کارهایش هستم.» دستم را انداختم دور گردنش، چندبار گونههایش را بوسیدم و گفتم: «پس آمدی خانه عشقبازی کنی.» از ته دل خندید و گفت: «موجودی به زیبایی و شیرینی تو ندیدم.» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 143 رهپیمای قلهها هستم من راه خود در طوفان در کوهستان یا کویر تشنه یا که در جنگلها رهنوردی شاد و پر امیدم شعر هستی بودن و کوشیدن رفتن و پیوستن از گژی بگسستن جان فدا کردن در راه حق است. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 127 همینطور که به کارهایش نگاه میکردم، گفتم: «چرا ساعت کوک میکنی؟» گفت: «ماه رجب دارد تمام میشود. بوی ماه رمضان میآید. میخواهم فردا روزه بگیرم.» گفتم: «وای... کاش میگفتی خورشتی، مرغی درست میکردم. با استانبولی که نمیشود ۱۵ ساعت روزه گرفت.» خندید و گفت: «چرا خوب هم میشود. اراده کنی با نان خالی هم میشود. این استانبولی را هم میخواهم سحر بهخاطر شما بخورم که ناراحت نباشی بگویی چرا بیسحری روزه گرفتهای.» با خنده گفتم: «مامان لعیا حق دارد بگوید شماها کی هستید. برایتان مهم نیست چه بخورید. چه بپوشید. شما اصلا زندگی را بردهاید زیر سؤال!» احمد هم خندید. برق را خاموش کرد و من و علی را در آغوش گرفت و خوابید. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 125 به صورتش لبخند زدم و گفتم: «احمد تو خیلی مهربان و باانصافی.» گفت: «تو هم نجیب و باوقاری. فقط یککم حساسی.» گفتم: «من وقتی با تو ازدواج کردم، فکر کردم شاید مثل بعضیها که اجازه نمیدهند توی خانه موسیقی پخش شود، همسرشان آرایش کند و لباسهای رنگارنگ و مد روز بپوشد، باشی. اما تو خودت از من میخواهی برایت آواز بخوانم. از سر و لباسم تعریف میکنی. تو باعث میشوی احساس شادی و اعتماد به نفس کنم. حس کنم زن زیبا و جذابی هستم.» احمد صورتم را بوسید و گفت: «خوب هستی! تو همسر زیبای من هستی! اینکه به زن اجازه ندهی در کنار همسرش، در چهاردیواری خانهاش، بپوشد و برقصد و شاد باشد واقعا جز تعصب و تحجر نمیتواند باشد. من با زندگی تجملاتی و اسراف مخالفم. تو هم هستی. ما هردو انقلابی هستیم. انقلاب یعنی تغییر دادن درون به سادهزیستی، دوری از عافیتطلبی، اما بهرهمند شدن از لذتهای حلال، نعمتیست که اگر خودمان را از آن دریغ کنیم، ثوابی در آن نیست و اتفاقا باعث تکبر و بهتر دیدن خودمان از دیگران هم میشود.» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 123 غروب احمد آمد. پیراهن را که تنم دید، لبخند زد و گفت: «چقدر خوشگل شدی سید خانم!» اول قنداق علی را عوض کرد. بعد رفت توی حمام، یک قابلمه بزرگ گذاشت زیرش و شروع کرد به کهنه شستن. رفتم جلو در حمام و گفتم: «احمد من شرمنده میشوم تو کهنه میشویی؟» اخم کرد و گفت: «یعنی چه؟ چرا شرمنده میشوی؟» گفتم: «ای بابا با گرفتاریهای تو در ستاد و کار زیادت، دلم نمیخواهد خانه هم که میآیی کهنه بشویی!» گفت: «این حرفها را نزن لوس میشوم! تو مادر این بچه هستی، من پدرش. هردو باید در بزرگ کردنش سهم داشته باشیم.» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 109 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 94 به نیمهشبها؛ دارم با یارم پیمانها که برفروزم آتشها در کوهستانها... یکدفعه دیدم احمد ساکت و بیصدا پشت سرم ایستاده و سراپا گوش است. بهنظرم بزرگ و بلندبالا بود. مردی باابهت و جذاب. لبخند زدم و گفتم: «کی آمدی احمدجان؟» احمد آمد پیشانیام را بوسید و گفت: «چه صدای زیبایی داری فخریجان! هرروز یک گل تازه از خودت برایم رو میکنی.» از ته دل خندیدم و سر چرخاندم. احساس سبکی و سرخوشی میکردم. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 93 احمد آدم سرزنده و پرانرژی بود. کنار او احساس کسالت، بیکاری و یکنواختی وجود نداشت. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 67 احمد همان لبخند نمکیاش را تحویل بابا داد و گفت: «آقای موسوی! من هم از او توقع نمیکنم ظرف بشوید. او را برای ظرف شستن که نمیخواهم. شما سادات هستید، خدمت به شما وظیفه من است. خودم ظرف و لباس او را هم میشویم!» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 82 فکر نمیکردم احمد اینقدر شوخطبع و خندهرو باشد. مدام سربهسر من میگذاشت و به هر بهانهای سعی میکرد مرا بخنداند. این احمد با آن برادر یوسفی جدی و باصلابت که مربی و فرمانده بود، زمین تا آسمان فرق داشت. هردو شخصیت او برای من جذاب بود و روزبهروز وابستهاش میشدم. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 70 اما من نمیخواستم وارد زندگی بیدغدغهای بشوم که شوهرم کارمند یک اداره دولتی باشد، صبح برود سرکار و غروب برگردد، کنار من باشد و در آرامش دوتایی با هم قرمهسبزی بخوریم و تلویزیون نگاه کنیم و و درباره کارهایی که آنروز کردهایم حرف بزنیم و بعد از مدتی بچهدار شویم و درگیریهای تماموقت مادر بودن از راه برسد. 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 66 «چرا دلیل نمیشود؟! اگر یک دختر بتواند یک قرمهسبزی جاافتاده درست کند، فقط آماده شوهرداری و وارد شدن به زندگی زناشویی است؟! در رفراندوم قانون اساسی، فخری به عنوان نماینده فرماندار، صندوق رأی را تحویل گرفت و به پنج روستا رفت. مردم روستایی و کشاورز را توجیه کرد که چرا باید به قانون اساسی رأی بدهند. باباجان! زمانهٔ ما با زمانهٔ شما فرق کرده. الان بچهها زودتر بزرگ میشوند. قدرت فکر و انتخاب و تصمیمگیری دارند. جثه و سن و سال دیگر ملاک نیست!» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 51 آقای یوسفی گفت: «مهم کار کردن است. این فرهنگیست که ما آموختهایم؛ کجا بودنش خیلی اهمیت ندارد.» 0 0 fatemeh nazemi 1404/6/7 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.3 99 صفحۀ 48 مسئول ردهبالا اگر میدید استکانی در آبدارخانه کثیف است، آستین بالا میزد و ظرف میشست. نگاه از بالا اصلا وجود نداشت. فقط انجام کار مهم بود. حرمت و احترام آدمها حفظ میشد. مردان جوانی که قدرت و جسارت در وجودشان موج میزد، چشم در چشم پرسنل خانم نمیشدند. همه کنار هم کار میکردند. محدودیتی برای کار زنان نبود، اما هیچ احساس ناامنی یا حسهای جنسیتی وجود نداشت. خواندن کتاب و مجله و روزنامه جزو برنامه هرروز بود. بهروز بودن مثل مشق هر روزشان تکرار میشد. پویایی همهجا موج میزد. آنجا که بودی، خیالت راحت بود که زندگیات به پوچی و روزمرگی نمیگذرد. برای ما که در بهار عمرمان وارد مجموعه سپاه شدیم، مدینه فاضلهای بود برای خودش. عشق دیرینه من به نظامی شدن به حقیقت پیوست. 0 0