بریدهای از کتاب پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی اثر گلستان جعفریان
1404/6/11
صفحۀ 145
گفت: «وای تو مگر زائو نیستی! اینجا پای تشت بر از کهنه چه میکنی؟!» دوتا دست مرا آب کشید. دستم در دستش، مرا آورد توی اتاق نشاند کنار بچهها و گفت: «خودم میشویم. شانس آوردی جلسه افتاد بعدازظهر من هم آمدم خانه کارها را انجام بدهم.» ... دستهای مرا بوسید و گفت: «شاید باور نکنی. من عشق میکنم کهنه میشویم. لباسهای کوچک و بامزه را میشویم. اینها لباسهای بچههای من هستند. من عاشق این زندگی، تو و کارهایش هستم.» دستم را انداختم دور گردنش، چندبار گونههایش را بوسیدم و گفتم: «پس آمدی خانه عشقبازی کنی.» از ته دل خندید و گفت: «موجودی به زیبایی و شیرینی تو ندیدم.»
گفت: «وای تو مگر زائو نیستی! اینجا پای تشت بر از کهنه چه میکنی؟!» دوتا دست مرا آب کشید. دستم در دستش، مرا آورد توی اتاق نشاند کنار بچهها و گفت: «خودم میشویم. شانس آوردی جلسه افتاد بعدازظهر من هم آمدم خانه کارها را انجام بدهم.» ... دستهای مرا بوسید و گفت: «شاید باور نکنی. من عشق میکنم کهنه میشویم. لباسهای کوچک و بامزه را میشویم. اینها لباسهای بچههای من هستند. من عاشق این زندگی، تو و کارهایش هستم.» دستم را انداختم دور گردنش، چندبار گونههایش را بوسیدم و گفتم: «پس آمدی خانه عشقبازی کنی.» از ته دل خندید و گفت: «موجودی به زیبایی و شیرینی تو ندیدم.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.