بریده‌ای از کتاب پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی اثر گلستان جعفریان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 123

غروب احمد آمد. پیراهن را که تنم دید، لبخند زد و گفت: «چقدر خوشگل شدی سید خانم!» اول قنداق علی را عوض کرد. بعد رفت توی حمام، یک قابلمه بزرگ گذاشت زیرش و شروع کرد به کهنه شستن. رفتم جلو در حمام و گفتم: «احمد من شرمنده می‌شوم تو کهنه می‌شویی؟» اخم کرد و گفت: «یعنی چه؟ چرا شرمنده می‌شوی؟» گفتم: «ای بابا با گرفتاری‌های تو در ستاد و کار زیادت، دلم نمی‌خواهد خانه هم که می‌آیی کهنه بشویی!» گفت: «این حرف‌ها را نزن لوس می‌شوم! تو مادر این بچه هستی، من پدرش. هردو باید در بزرگ کردنش سهم داشته باشیم.»

غروب احمد آمد. پیراهن را که تنم دید، لبخند زد و گفت: «چقدر خوشگل شدی سید خانم!» اول قنداق علی را عوض کرد. بعد رفت توی حمام، یک قابلمه بزرگ گذاشت زیرش و شروع کرد به کهنه شستن. رفتم جلو در حمام و گفتم: «احمد من شرمنده می‌شوم تو کهنه می‌شویی؟» اخم کرد و گفت: «یعنی چه؟ چرا شرمنده می‌شوی؟» گفتم: «ای بابا با گرفتاری‌های تو در ستاد و کار زیادت، دلم نمی‌خواهد خانه هم که می‌آیی کهنه بشویی!» گفت: «این حرف‌ها را نزن لوس می‌شوم! تو مادر این بچه هستی، من پدرش. هردو باید در بزرگ کردنش سهم داشته باشیم.»

3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.