بریدهای از کتاب پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی اثر گلستان جعفریان
1404/6/7
صفحۀ 94
به نیمهشبها؛ دارم با یارم پیمانها که برفروزم آتشها در کوهستانها... یکدفعه دیدم احمد ساکت و بیصدا پشت سرم ایستاده و سراپا گوش است. بهنظرم بزرگ و بلندبالا بود. مردی باابهت و جذاب. لبخند زدم و گفتم: «کی آمدی احمدجان؟» احمد آمد پیشانیام را بوسید و گفت: «چه صدای زیبایی داری فخریجان! هرروز یک گل تازه از خودت برایم رو میکنی.» از ته دل خندیدم و سر چرخاندم. احساس سبکی و سرخوشی میکردم.
به نیمهشبها؛ دارم با یارم پیمانها که برفروزم آتشها در کوهستانها... یکدفعه دیدم احمد ساکت و بیصدا پشت سرم ایستاده و سراپا گوش است. بهنظرم بزرگ و بلندبالا بود. مردی باابهت و جذاب. لبخند زدم و گفتم: «کی آمدی احمدجان؟» احمد آمد پیشانیام را بوسید و گفت: «چه صدای زیبایی داری فخریجان! هرروز یک گل تازه از خودت برایم رو میکنی.» از ته دل خندیدم و سر چرخاندم. احساس سبکی و سرخوشی میکردم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.