بریدهای از کتاب پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی اثر گلستان جعفریان
1404/6/11
صفحۀ 127
همینطور که به کارهایش نگاه میکردم، گفتم: «چرا ساعت کوک میکنی؟» گفت: «ماه رجب دارد تمام میشود. بوی ماه رمضان میآید. میخواهم فردا روزه بگیرم.» گفتم: «وای... کاش میگفتی خورشتی، مرغی درست میکردم. با استانبولی که نمیشود ۱۵ ساعت روزه گرفت.» خندید و گفت: «چرا خوب هم میشود. اراده کنی با نان خالی هم میشود. این استانبولی را هم میخواهم سحر بهخاطر شما بخورم که ناراحت نباشی بگویی چرا بیسحری روزه گرفتهای.» با خنده گفتم: «مامان لعیا حق دارد بگوید شماها کی هستید. برایتان مهم نیست چه بخورید. چه بپوشید. شما اصلا زندگی را بردهاید زیر سؤال!» احمد هم خندید. برق را خاموش کرد و من و علی را در آغوش گرفت و خوابید.
همینطور که به کارهایش نگاه میکردم، گفتم: «چرا ساعت کوک میکنی؟» گفت: «ماه رجب دارد تمام میشود. بوی ماه رمضان میآید. میخواهم فردا روزه بگیرم.» گفتم: «وای... کاش میگفتی خورشتی، مرغی درست میکردم. با استانبولی که نمیشود ۱۵ ساعت روزه گرفت.» خندید و گفت: «چرا خوب هم میشود. اراده کنی با نان خالی هم میشود. این استانبولی را هم میخواهم سحر بهخاطر شما بخورم که ناراحت نباشی بگویی چرا بیسحری روزه گرفتهای.» با خنده گفتم: «مامان لعیا حق دارد بگوید شماها کی هستید. برایتان مهم نیست چه بخورید. چه بپوشید. شما اصلا زندگی را بردهاید زیر سؤال!» احمد هم خندید. برق را خاموش کرد و من و علی را در آغوش گرفت و خوابید.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.