بریده‌ای از کتاب پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی اثر گلستان جعفریان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 48

مسئول رده‌بالا اگر می‌دید استکانی در آبدارخانه کثیف است، آستین بالا می‌زد و ظرف می‌شست. نگاه از بالا اصلا وجود نداشت. فقط انجام کار مهم بود. حرمت و احترام آدم‌ها حفظ می‌شد. مردان جوانی که قدرت و جسارت در وجودشان موج می‌زد، چشم در چشم پرسنل خانم نمی‌شدند. همه کنار هم کار می‌کردند. محدودیتی برای کار زنان نبود، اما هیچ احساس ناامنی یا حس‌های جنسیتی وجود نداشت. خواندن کتاب و مجله و روزنامه جزو برنامه هرروز بود. به‌روز بودن مثل مشق هر روزشان تکرار می‌شد. پویایی همه‌جا موج می‌زد. آنجا که بودی، خیالت راحت بود که زندگی‌ات به پوچی و روزمرگی نمی‌گذرد. برای ما که در بهار عمرمان وارد مجموعه سپاه شدیم، مدینه فاضله‌ای بود برای خودش. عشق دیرینه من به نظامی شدن به حقیقت پیوست.

مسئول رده‌بالا اگر می‌دید استکانی در آبدارخانه کثیف است، آستین بالا می‌زد و ظرف می‌شست. نگاه از بالا اصلا وجود نداشت. فقط انجام کار مهم بود. حرمت و احترام آدم‌ها حفظ می‌شد. مردان جوانی که قدرت و جسارت در وجودشان موج می‌زد، چشم در چشم پرسنل خانم نمی‌شدند. همه کنار هم کار می‌کردند. محدودیتی برای کار زنان نبود، اما هیچ احساس ناامنی یا حس‌های جنسیتی وجود نداشت. خواندن کتاب و مجله و روزنامه جزو برنامه هرروز بود. به‌روز بودن مثل مشق هر روزشان تکرار می‌شد. پویایی همه‌جا موج می‌زد. آنجا که بودی، خیالت راحت بود که زندگی‌ات به پوچی و روزمرگی نمی‌گذرد. برای ما که در بهار عمرمان وارد مجموعه سپاه شدیم، مدینه فاضله‌ای بود برای خودش. عشق دیرینه من به نظامی شدن به حقیقت پیوست.

3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.