بریدهای از کتاب پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی اثر گلستان جعفریان
1404/6/11
صفحۀ 174
گودی کمرم را با کف دستش ماساژ داد و گفت: «کمردردت چطور است؟» گفتم: «نکن احمد... حالا دوستانمان چه فکری میکنند... میدانی این رفتارها در جمع خیلی پذیرفته شده نیست.» احمد لبخند زد و گفت: «ای بابا... چرا؟ تو زنم هستی. این فقط حس محبت من است. ورا باید برای ابراز محبت خجالت بکشم.» من هم خندیدم. همیشه حق با احمد بود.
گودی کمرم را با کف دستش ماساژ داد و گفت: «کمردردت چطور است؟» گفتم: «نکن احمد... حالا دوستانمان چه فکری میکنند... میدانی این رفتارها در جمع خیلی پذیرفته شده نیست.» احمد لبخند زد و گفت: «ای بابا... چرا؟ تو زنم هستی. این فقط حس محبت من است. ورا باید برای ابراز محبت خجالت بکشم.» من هم خندیدم. همیشه حق با احمد بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.