بریده‌ای از کتاب پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی اثر گلستان جعفریان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 67

احمد همان لبخند نمکی‌اش را تحویل بابا داد و گفت: «آقای موسوی! من هم از او توقع نمی‌کنم ظرف بشوید. او را برای ظرف شستن که نمی‌خواهم. شما سادات هستید، خدمت به شما وظیفه من است. خودم ظرف و لباس او را هم می‌شویم!»

احمد همان لبخند نمکی‌اش را تحویل بابا داد و گفت: «آقای موسوی! من هم از او توقع نمی‌کنم ظرف بشوید. او را برای ظرف شستن که نمی‌خواهم. شما سادات هستید، خدمت به شما وظیفه من است. خودم ظرف و لباس او را هم می‌شویم!»

3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.