بریدههای کتاب نِگــ✨ــار نِگــ✨ــار 1404/3/11 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 461 صفحۀ 104 یکی بالای سرش گفت:« تمام کرد!» ایوان ایلیچ گفتهی او را شنید و آن را در روح خود تکرار کرد. در دل گفت:« مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.» نفسی عمیق کشید، اما نقسش نیمهکاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد. 0 2 نِگــ✨ــار 1404/3/11 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 461 صفحۀ 92 پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید. «یعنی چه؟ آیا بهراستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب میداد:« بله، حقیقت است و باید مرد.» میپرسید:« ولی آخر اینهمه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد:« دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین. 0 0 نِگــ✨ــار 1403/12/21 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 261 صفحۀ 65 بابا شانهای بالا انداخت و ادامه داد:« گفتن این حرف برایم ناراحت کننده و سخت است، ولی ناراحت شدن از حقیقت، بهتر از آرامش پیدا کردن با یک دروغ است.» 1 81 نِگــ✨ــار 1403/12/21 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 261 صفحۀ 62 آدمهایی که دل و زبانشان یکی است همینطور هستند. خیال میکنند همه آدمها مثل خودشان هستند. 0 2 نِگــ✨ــار 1403/12/21 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 261 صفحۀ 23 بابا گفت:«بسیار خوب.» اما نگاهش سرگردان بود. «حالا هرچی این ملاها به تو یاد دادهاند ولش کن، فقط یک گناه در عالم وجود دارد، فقط یکی، آن هم دزدی است. هر گناه دیگری در واقع نوعی دزدی محسوب میشوند، میفهمی چی میگویم؟» با ناامیدی آرزو کردم کاش معنی حرفهایش را متوجه میشدم ولی با اینکه دلم نمیخواست دوباره مأیوسش کنم گفتم:« نه، باباجان.» بابا گفت:«هرگاه مردی را به قتل برسانی، زندگی را از او میدزدی. حق زنش را برای داشتن شوهر میدزدی، همچنین حق بچههایش را برای داشتن پدر میدزدی. وقتی که دروغ میگویی حق طرف مقابل خود را برای آگاه شدن از حقیقت میدزدی. وقتی کسی را گول میزنی آن وقت انصاف و عدالت را از او میدزدی، میفهمی؟» 0 0 نِگــ✨ــار 1403/12/11 اتاق شماره 6 آنتون چخوف 4.2 90 صفحۀ 77 ایوان دمیتریچ: لعنت به این زندگی! از همه تلختر و ناراحتکنندهتر این است که در آخرِ این زندگی به خاطر رنجها هیچ پاداشی نصیب آدم نمیشود، برخلاف اپرا هیچ خبری از صحنههای باشکوه پایانی نیست، بلکه فقط مرگ است. 0 2 نِگــ✨ــار 1403/12/11 اتاق شماره 6 آنتون چخوف 4.2 90 صفحۀ 72 ولی دوست ارجمند، تکرار میکنم که من در بدطلسمی افتادهام. حالا دیگر همه چیز، حتی همدردی صادقانۀ دوستانم، مرا فقط به یک سمت سوق میدهد: به سمت نابودی. من دارم به سوی نیستی میروم و شهامتش را دارم که این مسئله را بپذیرم. 0 0 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 108 آدم اگر تن به اهلی شدن داده باشد باید پیه گریه کردن را به تن خود بمالد... 0 1 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 104 شازده کوچولو گفت: آدمهای سیاره تو پنج هزار گل در یک باغچه میکارند... و گلی را که میخواهند در آن میان پیدا نمیکنند... در جواب گفتم: بلی، پیدا نمیکنند... - و با این وصف آنچه را که ایشان میجویند میتوان تنها در یک گل سرخ یا در کمی آب پیدا کرد... در جواب گفتم: البته. و شازده کوچولو باز گفت: - ولی چشمها کورند. باید با دل جستجو کرد. 0 1 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 98 سوزنبان گفت: آدم هیچ وقت از جایی که هست راضی نیست. 0 1 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 83 شازده کوچولو پرسید: - پس آدمها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی میکند... مار گفت: با آدمها نیز آدم احساس تنهایی میکند. 0 1 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 57 پادشاه: باید از هر کس چیزی خواست که از عهده آن برآید. قدرت قبل از هر چیز باید متکی به عقل باشد. اگر تو به ملت خودت فرمان بدهی که همه خود را به دریا بیندازند انقلاب خواهند کرد. 0 0 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 53 پادشاه وقتی شازده کوچولو را دید داد زد: - آهان... این هم رعیت! و شازده کوچولو در دل گفت: - از کجا مرا میشناسد؟ او که هیچ وقت مرا ندیده است. و نمیدانست که مفهوم دنیا برای پادشاهان خیلی ساده است: همۀ مردم رعیت هستند. 0 0 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 48 - من آن وقتها هیچ نمیتوانستم بفهمم... میبایست درباره او از روی کردارش قضاوت کنم نه از روی گفتارش، او دماغ مرا معطر میکرد و به دلم روشنی میبخشید. من هرگز نمیبایست از او بگریزم! میبایست از ورای حیلهگریهای ناشی از ضعف او پی به مهر و عاطفهاش ببرم. وه که چه ضد و نقیضند این گلها! ولی من بسیار خامتر از آن بودم که بدانم چگونه باید دوستش بدارم. 0 0 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 42 - اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیونها ستاره فقط یکی از آن پیدا شود همین کافی است که وقتی به آن ستارهها نگاه میکند، خوشبخت باشد. چنین کس با خود میگوید:«گل من در یکی از این ستارهها است...» ولی اگر گوسفند گل را بخورد برای آن کس در حکم این است که تمام آن ستارهها یک دفعه خاموش شده باشند. خوب، این مهم نیست؟ 0 0 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 38 شازده کوچولو: من یک روز چهل و سه بار غروب خورشید را دیدم! و کمی بعد باز گفتی: تو که میدانی... آدم وقتی زیاد دلش گرفته باشد غروب خورشید را دوست میدارد... - پس تو آن روز که چهل و سه بار غروب خورشید را تماشا کردی زیاد دلت گرفته بود؟ ولی شازده کوچولو جواب نداد. 0 10 نِگــ✨ــار 1403/5/2 فاوست یوهان ولفگانگ فون گوته 4.1 7 صفحۀ 56 فاوست : چه خوشی دنیا میتواند به من ارزانی بدارد؟ «همه چیز از تو دریغ داشته خواهد شد، تو همه چیز کم خواهی داشت.» این است ترکیب بندی که تا ابد در گوش هر یک از ما طنین میاندازد و، در سراسر عمر، هر ساعتی آن را با صدای شکسته برای ما تکرار میکند. 0 1 نِگــ✨ــار 1403/4/31 فاوست یوهان ولفگانگ فون گوته 4.1 7 صفحۀ 43 فاوست : چه خوشبختی تو که هنوز میتوانی امیدوار باشی خودت را در این اقیانوس خطاها شناور نگه بداری! آدمی چیزی را به کار میگیرد که هیچ از آن نمیداند، و چیزی را که میداند هیچ نمیتواند به کار ببندد. 0 4 نِگــ✨ــار 1403/4/25 فاوست یوهان ولفگانگ فون گوته 4.1 7 صفحۀ 30 فاوست : اضطراب میآید و در ژرفای قلبمان جا میگیرد و دردهای نهفته در آن پدید میآورد، مدام دست و پا میزند و شادی و آرامش را در آن نابود میکند؛ همیشه هم نقابهای تازه به تازه به چهره میآراید؛ گاه اندیشۀ یک خانه و یک باغچه است، و گاه یک زن، یک بچه؛ و آن باز آتش است، آب است، خنجر است، زهر است! ... ما برای چیزهایی که به سرمان نخواهد آمد بر خود میلرزیم، و پیوسته بر همۀ چیزهایی که از دست ندادهایم اشک میریزیم! 0 4 نِگــ✨ــار 1403/4/25 فاوست یوهان ولفگانگ فون گوته 4.1 7 صفحۀ 29 فاوست : آه که خودِ اعمال ما، به اندازۀ رنجهای ما، روند زندگی را در ما متوقف میسازند! 0 0
بریدههای کتاب نِگــ✨ــار نِگــ✨ــار 1404/3/11 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 461 صفحۀ 104 یکی بالای سرش گفت:« تمام کرد!» ایوان ایلیچ گفتهی او را شنید و آن را در روح خود تکرار کرد. در دل گفت:« مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.» نفسی عمیق کشید، اما نقسش نیمهکاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد. 0 2 نِگــ✨ــار 1404/3/11 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 461 صفحۀ 92 پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید. «یعنی چه؟ آیا بهراستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب میداد:« بله، حقیقت است و باید مرد.» میپرسید:« ولی آخر اینهمه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد:« دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین. 0 0 نِگــ✨ــار 1403/12/21 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 261 صفحۀ 65 بابا شانهای بالا انداخت و ادامه داد:« گفتن این حرف برایم ناراحت کننده و سخت است، ولی ناراحت شدن از حقیقت، بهتر از آرامش پیدا کردن با یک دروغ است.» 1 81 نِگــ✨ــار 1403/12/21 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 261 صفحۀ 62 آدمهایی که دل و زبانشان یکی است همینطور هستند. خیال میکنند همه آدمها مثل خودشان هستند. 0 2 نِگــ✨ــار 1403/12/21 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 261 صفحۀ 23 بابا گفت:«بسیار خوب.» اما نگاهش سرگردان بود. «حالا هرچی این ملاها به تو یاد دادهاند ولش کن، فقط یک گناه در عالم وجود دارد، فقط یکی، آن هم دزدی است. هر گناه دیگری در واقع نوعی دزدی محسوب میشوند، میفهمی چی میگویم؟» با ناامیدی آرزو کردم کاش معنی حرفهایش را متوجه میشدم ولی با اینکه دلم نمیخواست دوباره مأیوسش کنم گفتم:« نه، باباجان.» بابا گفت:«هرگاه مردی را به قتل برسانی، زندگی را از او میدزدی. حق زنش را برای داشتن شوهر میدزدی، همچنین حق بچههایش را برای داشتن پدر میدزدی. وقتی که دروغ میگویی حق طرف مقابل خود را برای آگاه شدن از حقیقت میدزدی. وقتی کسی را گول میزنی آن وقت انصاف و عدالت را از او میدزدی، میفهمی؟» 0 0 نِگــ✨ــار 1403/12/11 اتاق شماره 6 آنتون چخوف 4.2 90 صفحۀ 77 ایوان دمیتریچ: لعنت به این زندگی! از همه تلختر و ناراحتکنندهتر این است که در آخرِ این زندگی به خاطر رنجها هیچ پاداشی نصیب آدم نمیشود، برخلاف اپرا هیچ خبری از صحنههای باشکوه پایانی نیست، بلکه فقط مرگ است. 0 2 نِگــ✨ــار 1403/12/11 اتاق شماره 6 آنتون چخوف 4.2 90 صفحۀ 72 ولی دوست ارجمند، تکرار میکنم که من در بدطلسمی افتادهام. حالا دیگر همه چیز، حتی همدردی صادقانۀ دوستانم، مرا فقط به یک سمت سوق میدهد: به سمت نابودی. من دارم به سوی نیستی میروم و شهامتش را دارم که این مسئله را بپذیرم. 0 0 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 108 آدم اگر تن به اهلی شدن داده باشد باید پیه گریه کردن را به تن خود بمالد... 0 1 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 104 شازده کوچولو گفت: آدمهای سیاره تو پنج هزار گل در یک باغچه میکارند... و گلی را که میخواهند در آن میان پیدا نمیکنند... در جواب گفتم: بلی، پیدا نمیکنند... - و با این وصف آنچه را که ایشان میجویند میتوان تنها در یک گل سرخ یا در کمی آب پیدا کرد... در جواب گفتم: البته. و شازده کوچولو باز گفت: - ولی چشمها کورند. باید با دل جستجو کرد. 0 1 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 98 سوزنبان گفت: آدم هیچ وقت از جایی که هست راضی نیست. 0 1 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 83 شازده کوچولو پرسید: - پس آدمها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی میکند... مار گفت: با آدمها نیز آدم احساس تنهایی میکند. 0 1 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 57 پادشاه: باید از هر کس چیزی خواست که از عهده آن برآید. قدرت قبل از هر چیز باید متکی به عقل باشد. اگر تو به ملت خودت فرمان بدهی که همه خود را به دریا بیندازند انقلاب خواهند کرد. 0 0 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 53 پادشاه وقتی شازده کوچولو را دید داد زد: - آهان... این هم رعیت! و شازده کوچولو در دل گفت: - از کجا مرا میشناسد؟ او که هیچ وقت مرا ندیده است. و نمیدانست که مفهوم دنیا برای پادشاهان خیلی ساده است: همۀ مردم رعیت هستند. 0 0 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 48 - من آن وقتها هیچ نمیتوانستم بفهمم... میبایست درباره او از روی کردارش قضاوت کنم نه از روی گفتارش، او دماغ مرا معطر میکرد و به دلم روشنی میبخشید. من هرگز نمیبایست از او بگریزم! میبایست از ورای حیلهگریهای ناشی از ضعف او پی به مهر و عاطفهاش ببرم. وه که چه ضد و نقیضند این گلها! ولی من بسیار خامتر از آن بودم که بدانم چگونه باید دوستش بدارم. 0 0 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 42 - اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیونها ستاره فقط یکی از آن پیدا شود همین کافی است که وقتی به آن ستارهها نگاه میکند، خوشبخت باشد. چنین کس با خود میگوید:«گل من در یکی از این ستارهها است...» ولی اگر گوسفند گل را بخورد برای آن کس در حکم این است که تمام آن ستارهها یک دفعه خاموش شده باشند. خوب، این مهم نیست؟ 0 0 نِگــ✨ــار 1403/5/26 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری 4.3 22 صفحۀ 38 شازده کوچولو: من یک روز چهل و سه بار غروب خورشید را دیدم! و کمی بعد باز گفتی: تو که میدانی... آدم وقتی زیاد دلش گرفته باشد غروب خورشید را دوست میدارد... - پس تو آن روز که چهل و سه بار غروب خورشید را تماشا کردی زیاد دلت گرفته بود؟ ولی شازده کوچولو جواب نداد. 0 10 نِگــ✨ــار 1403/5/2 فاوست یوهان ولفگانگ فون گوته 4.1 7 صفحۀ 56 فاوست : چه خوشی دنیا میتواند به من ارزانی بدارد؟ «همه چیز از تو دریغ داشته خواهد شد، تو همه چیز کم خواهی داشت.» این است ترکیب بندی که تا ابد در گوش هر یک از ما طنین میاندازد و، در سراسر عمر، هر ساعتی آن را با صدای شکسته برای ما تکرار میکند. 0 1 نِگــ✨ــار 1403/4/31 فاوست یوهان ولفگانگ فون گوته 4.1 7 صفحۀ 43 فاوست : چه خوشبختی تو که هنوز میتوانی امیدوار باشی خودت را در این اقیانوس خطاها شناور نگه بداری! آدمی چیزی را به کار میگیرد که هیچ از آن نمیداند، و چیزی را که میداند هیچ نمیتواند به کار ببندد. 0 4 نِگــ✨ــار 1403/4/25 فاوست یوهان ولفگانگ فون گوته 4.1 7 صفحۀ 30 فاوست : اضطراب میآید و در ژرفای قلبمان جا میگیرد و دردهای نهفته در آن پدید میآورد، مدام دست و پا میزند و شادی و آرامش را در آن نابود میکند؛ همیشه هم نقابهای تازه به تازه به چهره میآراید؛ گاه اندیشۀ یک خانه و یک باغچه است، و گاه یک زن، یک بچه؛ و آن باز آتش است، آب است، خنجر است، زهر است! ... ما برای چیزهایی که به سرمان نخواهد آمد بر خود میلرزیم، و پیوسته بر همۀ چیزهایی که از دست ندادهایم اشک میریزیم! 0 4 نِگــ✨ــار 1403/4/25 فاوست یوهان ولفگانگ فون گوته 4.1 7 صفحۀ 29 فاوست : آه که خودِ اعمال ما، به اندازۀ رنجهای ما، روند زندگی را در ما متوقف میسازند! 0 0