بریده‌های کتاب مبین محمدی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 88

تالستوی در تمام عمرش در سایه مرگ مادرش زیست. اشتیاق او به مادرش در دوران پیری حاکی از آن است که او هرگز بر فقدان مادرش سوگواری نکرده است. او هرگز با فقدان زودهنگام مادرش کنار نیامده است و هنوز به ابژه مفقود، احساس نیاز میکند. حتی برخی از پژوهشگران غیر روانکاو بر همین نکته انگشت گذاشته اند. همان طور که یانکو لاورین می گوید: تصویر مادر، به ابژه خودآگاه و اشتیاق ناخودآگاه او بدل شد. ماری سمون می گوید که فقدان زودهنگام مادر عطش عشقی سیراب نشدنی را در تالستوی ایجاد کرد. مارتین مالیا میگوید که احتمالاً محرومیت زودهنگام از مادر با وسواس بعدی تالستوی در تعریف زن مطلوب ارتباط دارد یا میتوان از دیگر منتقد غیر روانکاو، یعنی مارتین دو کورسل نقل کرد که بی شک روح مادر تالستوی همیشه در ناخوداگاه او رفت و آمد داشت و نوستالژی یک عشق ناب را سبب شد که در عیاشی های دوران جوانی آزارش میداد و در دوران کمال باعث رنج بیشتر او بود، همان رنجی که در داستان سونات کروتسر باعث میشود تا او با خشونت، نقاب از چهره عشق جسمانی بردارد اما همان طور که خواهیم دید، اثر اخیر بیش از آنکه نوستالژی او به مادرش باشد، نفرت از مادری ترک کننده است.

10

بریدۀ کتاب

صفحۀ 25

همچنان بسیار می شنویم که می گویند اگر از قضا یهودی ستیزی هسته و نقطه تبلور ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیستی را ساخته امری تصادفی بوده است. گمان می کنند این سماجت تزلزل ناپذیر سیاست رایش سوم در این مسئله هیچ سازشی نمی شناخت و در نهایت به ریشه کنی همه یهودیان یافت شده در حوزه قدرت هیتلر انجامید، با توضیحاتی روان شناختی در باره نوع تعصب ورزی نیمه روان پریشانه توضیح پذیر است. تنها وحشتی که در پی فاجعه نهایی پدید آمده بود و مشکلات مستقیمی که از بی میهن و بی کشور ماندن بازماندگان ایجاد شده بود، باعث شد مسئله یهودیان به منزله پرسشی سیاسی مطرح و جدی گرفته شود اما این مانع آن نشد که همچنان مانند گذشته در ارزیابی ناسیونال سوسیالیسم، آنچه نازی ها خود مدعی بودند کشف اصلی شان است (همانا نقش قوم یهود در سیاست بین الملل) و آنچه به منزله هدف اصلی شان اعلام شده بود (همانا پیگرد و در نهایت ریشه کنی یهودیان در کل جهان) صرفا به عنوان بهانه و نوعی ترفند تبلیغاتی کم بها انگاشته شود.

7

بریدۀ کتاب

صفحۀ 121

نوشت با آرامش میمیرد چرا که هیچ آرزویی ندارد و زندگی هم سراسر دروغ است. آدمهایی که دوست می داشته - البته اگر واقعاً کسی را دوست میداشته و تظاهر نمی‌کرده - نمی توانند زندگی اش را نجات دهند چون حناشان دیگر رنگی ندارد نه این که رنگی نداشته باشد رنگ نداشتن دیگر چیست؛ بلکه فقط برای او بی اهمیت شده اند و او یکباره این را فهمیده است. دستشان براش رو شده‌، دست خودش را هم خوانده و فهمیده که در او هم جز دروغ چیزی نبوده و نیست. نوشت که اگر کاری در زندگی‌اش انجام داده از سر خیر خواهی نبوده و به خاطر شهرت پرستی بوده. نوشت از رفتارهای زشت و شرارت بار برای این امتناع نکرده که توانایی شر بودن نداشته، بلکه به خاطر ترس خفت بارش از مردم بوده که بدجنسی نکرده. نوشت با همه اینها خود را بدتر از شمایی که تا آخرین روز عمرتان دروغ را ادامه میدهید نمیداند و هیچ هم طلب بخشش نمیکند بلکه با حقیر شمردن دیگران درست به اندازه تحقیر خودش می‌میرد. نامه را عبارتی سنگدلانه و بی رحمانه تمام می کرد: خداحافظ آدمها! خدا حافظ، میمونهای اطواری تشنه به خون.

8