بریدهای از کتاب مجمع الجزایر گولاگ اثر الکساندر سولژنیتسن
1404/6/7
صفحۀ 130
در بازجوییها، ضرب و شتم نبود که میشکستت، بلکه تحقیر بود. بازجو تو را به چشم کرمی حقیر میدید، و با هر کلمهاش، تو را به لجن میکشید. «تو هیچی نیستی، جز خیانتکار!» و تو، در آن سلول سرد و تاریک، با بدنی که از ترس میلرزید، کمکم باور میکردی که واقعاً هیچی نیستی. ساعتها، روزها، گاه هفتهها در آن فضای تنگ و بیروح، زیر نور لامپ بیرحم، بازجو با کلماتش تو را تکهتکه میکرد. نه فقط جسمت، که روحت را هم میخواستند خرد کنند. میگفتند: «تو نه دوست داری، نه خانواده، نه وطن. تو فقط یک خائن بیارزشی!» و در آن سکوت سنگین، جایی که حتی صدای خودت را نمیشنیدی، این کلمات مثل زهر در وجودت نفوذ میکرد. بسیاری نمیتوانستند مقاومت کنند؛ نه به خاطر درد جسمانی، بلکه به خاطر این تحقیر بیامان که تو را از انسانیتت خالی میکرد.
در بازجوییها، ضرب و شتم نبود که میشکستت، بلکه تحقیر بود. بازجو تو را به چشم کرمی حقیر میدید، و با هر کلمهاش، تو را به لجن میکشید. «تو هیچی نیستی، جز خیانتکار!» و تو، در آن سلول سرد و تاریک، با بدنی که از ترس میلرزید، کمکم باور میکردی که واقعاً هیچی نیستی. ساعتها، روزها، گاه هفتهها در آن فضای تنگ و بیروح، زیر نور لامپ بیرحم، بازجو با کلماتش تو را تکهتکه میکرد. نه فقط جسمت، که روحت را هم میخواستند خرد کنند. میگفتند: «تو نه دوست داری، نه خانواده، نه وطن. تو فقط یک خائن بیارزشی!» و در آن سکوت سنگین، جایی که حتی صدای خودت را نمیشنیدی، این کلمات مثل زهر در وجودت نفوذ میکرد. بسیاری نمیتوانستند مقاومت کنند؛ نه به خاطر درد جسمانی، بلکه به خاطر این تحقیر بیامان که تو را از انسانیتت خالی میکرد.
مبین محمدی
1404/6/8
2