بریدههای کتاب مانِلی مانِلی 7 روز پیش نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 266 صفحۀ 48 اگر شما فکرتان را به زبان بیاورید، با کلمات بیانش کنید، آن وقت بسیار احمقانه به نظر میرسد؛ آدم حتی شرمنده میشود. اما چرا؟ دلیل خاصی ندارد، چون همه مان آدم های مزخرفی هستیم و تحمل حقیقت را نداریم. یا شاید هم دلایل دیگری دارد که من نمیدانم. 0 0 مانِلی 7 روز پیش نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 266 صفحۀ 24 تمام ترس و وحشتم هم دقیقاً از همین است؛ این که همه چیز را میفهمم! 0 1 مانِلی 7 روز پیش روز و شب یوسف محمود دولت آبادی 3.0 12 صفحۀ 58 تند و تند گفتگو میکردند. گفتگویی که تکراری و خالی بود. یک جور حرف که فقط حرف بود. حرف برای حرف. برای پر کردن همان لحظه. برای تاراندن سکوت. چون اگر به سکوت فرصت داده میشد که خودش را جا کند، سفر را زهر میکرد. جدایی را تلخ میکرد. 0 0 مانِلی 7 روز پیش روز و شب یوسف محمود دولت آبادی 3.0 12 صفحۀ 19 نمیخواست هیچ چیز را حس کند. دلش می خواست در همین دم کور و کرخت باشد. اما نبود. میدید، دقیق تر می دید. حس می کرد، شدیدتر حس می کرد. میشنید، تیزتر میشنید. دیدن و شنیدن و حس کردن وسوسه اش میکردند، اما او مانعشان میشد. برای همین خیالش میدان میگرفت و هر دم به سویی میتاخت. آن چه را که نبود برای خود میساخت، و آن چه را که بود، نمایان تر، درشت تر، شدید تر و سوزنده تر میپنداشت. گرفتار وهم شده بود. خیالش آزارش میداد، خیالش بیشتر آزارش میداد، مایهٔ رنجش بود. دیگر از دست خودش به ستوه آمده بود. 0 0 مانِلی 7 روز پیش برادر من تویی داود امیریان 4.4 61 صفحۀ 63 آن شاعر گفت : تورا پس از مرگ خواهم دید که برایم نوحه سرایی میکنی در حالی که در زندگیام هیچ کمکی به من نکردی. 0 0 مانِلی 1404/5/12 تمساح فیودور داستایفسکی 3.3 38 صفحۀ 65 من از نقد هراسی ندارم، زیرا نقد خودش در وضعی شایستهٔ نقد به سر میبرد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 تمساح فیودور داستایفسکی 3.3 38 صفحۀ 59 سر انسان هر چه تهی تر باشد، میلِ کمتری به پرشدن نشان میدهد و این یگانه استثنا از قاعده ی کلیِ طبیعت است. 0 0 مانِلی 1404/5/12 تمساح فیودور داستایفسکی 3.3 38 صفحۀ 38 مسبب این اتفاق فرهیختگی بیش از حد است. باور کنید. چون آدم های بیش از حد فرهیخته به هر سوراخی سرک میکشند و اغلب هم به سوراخ هایی که هیچ ربطی به آن ها ندارد... 0 2 مانِلی 1404/5/12 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 441 صفحۀ 94 زندگی یک رشته رنج هایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیوسته فزاینده ای به سوی پایانش، که عذابی بینهایت هولناک بود میشتابید. 0 0 مانِلی 1404/5/12 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 441 صفحۀ 79 گاهی شرار امیدی در دلش میدرخشید و گاهی دریای ناامیدی بود و مدام درد و درد و مدام اندوه سیاه که جانش را می گزید. تنها که بود سخت افسرده بود و میخواست کسی را صدا کند تا همدمش باشد اما از پیش میدانست که با دیگران حالش از این که بود بدتر می شد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 441 صفحۀ 75 تلخ ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ کس آن جور که او میخواست غم او را نمیخورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش میخواست که( اگر چه از اقرار به این معنا شرم داشت) کسی برایش مثل طفل بیماری غم خواری کند. 0 0 مانِلی 1404/5/12 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 441 صفحۀ 64 ایوان ایلیچ میدید که دارد میمیرد و احساس درماندگی دست از سرش بر نمیداشت. در اعماق جان خود یقین داشت که در حال مرگ است، اما نه آنها به این یقین عادت نمیکرد، بلکه این حال را اصلا نمیفهمید. به هیچ روی نمیتوانست از آن سر درآورد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 441 صفحۀ 51 دردش تسکین نمییافت اما با کوشش بسیار خود را مجبور میکرد که خیال کند حالش بهتر است و تا وقتی که چیزی نبود که اسباب تنگ خلقی اش بشود یا حالش را به هم بزند موفق میشد که خود را فریب دهد. 0 2 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 254 من دیگر چیزی ندارم به شما بگویم. تازه هم هیچ چیز به شما نگفته ام. آنچه درون مرا میکاود و میخورد، هنوز هم گفته نشده. اگر من میتوانستم آنچه را که درون مرا میسوزاند بیان کنم، آن وقت شاعر میشدم، نویسنده، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 194 میدانید آتشی که زیر خاکستر میماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمیکند هرگز با هیچکس دربارهٔ آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از نظر قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمیکند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقرهٔ گداخته شفاف و صیقلی میشود. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 193 نمیدانید وقتی شوق ایجاد و آفرینش در شما هست اما استعداد و پشتکار ندارید، چطور یأس و ناامیدی در لابلای وجود شما می خزد و دنبال لانه میگردد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 181 بعضی چیز هار را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوییست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عیناً همان تابلوست، اما آن روح، آن چیزی که دل شمارا میفشارد، در آن نیست. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 179 چشم های تو به من جرأت دادند... 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 175 گذشتهٔ من، عوالمی که به سرم آمده، حوادثی که برایم رخ داده، همه جا مانند سایهٔ من همراه من است و من هرگز نتوانسته ام آن را از خودم برانم. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 152 روزهایی که امید دیدار او را نداشتم، دلم خالی بود. نمیدانستم چگونه وقت خود را پر کنم. هر آن منتظرش بودم. در خیابان هایی که هرگز در آن آمد و شد نداشت، در ساعاتی که صریحاً میدانستم مشغول کار است. در خانه هایی که اصلا صاحبان آنها را نمیشناخت، همیشه منتظرش بودم و معجزه ها پهلوی خودم تصور میکردم تا به این نتیجه منتهی شود که من به دیدار او نائل میگردم. 0 2
بریدههای کتاب مانِلی مانِلی 7 روز پیش نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 266 صفحۀ 48 اگر شما فکرتان را به زبان بیاورید، با کلمات بیانش کنید، آن وقت بسیار احمقانه به نظر میرسد؛ آدم حتی شرمنده میشود. اما چرا؟ دلیل خاصی ندارد، چون همه مان آدم های مزخرفی هستیم و تحمل حقیقت را نداریم. یا شاید هم دلایل دیگری دارد که من نمیدانم. 0 0 مانِلی 7 روز پیش نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 266 صفحۀ 24 تمام ترس و وحشتم هم دقیقاً از همین است؛ این که همه چیز را میفهمم! 0 1 مانِلی 7 روز پیش روز و شب یوسف محمود دولت آبادی 3.0 12 صفحۀ 58 تند و تند گفتگو میکردند. گفتگویی که تکراری و خالی بود. یک جور حرف که فقط حرف بود. حرف برای حرف. برای پر کردن همان لحظه. برای تاراندن سکوت. چون اگر به سکوت فرصت داده میشد که خودش را جا کند، سفر را زهر میکرد. جدایی را تلخ میکرد. 0 0 مانِلی 7 روز پیش روز و شب یوسف محمود دولت آبادی 3.0 12 صفحۀ 19 نمیخواست هیچ چیز را حس کند. دلش می خواست در همین دم کور و کرخت باشد. اما نبود. میدید، دقیق تر می دید. حس می کرد، شدیدتر حس می کرد. میشنید، تیزتر میشنید. دیدن و شنیدن و حس کردن وسوسه اش میکردند، اما او مانعشان میشد. برای همین خیالش میدان میگرفت و هر دم به سویی میتاخت. آن چه را که نبود برای خود میساخت، و آن چه را که بود، نمایان تر، درشت تر، شدید تر و سوزنده تر میپنداشت. گرفتار وهم شده بود. خیالش آزارش میداد، خیالش بیشتر آزارش میداد، مایهٔ رنجش بود. دیگر از دست خودش به ستوه آمده بود. 0 0 مانِلی 7 روز پیش برادر من تویی داود امیریان 4.4 61 صفحۀ 63 آن شاعر گفت : تورا پس از مرگ خواهم دید که برایم نوحه سرایی میکنی در حالی که در زندگیام هیچ کمکی به من نکردی. 0 0 مانِلی 1404/5/12 تمساح فیودور داستایفسکی 3.3 38 صفحۀ 65 من از نقد هراسی ندارم، زیرا نقد خودش در وضعی شایستهٔ نقد به سر میبرد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 تمساح فیودور داستایفسکی 3.3 38 صفحۀ 59 سر انسان هر چه تهی تر باشد، میلِ کمتری به پرشدن نشان میدهد و این یگانه استثنا از قاعده ی کلیِ طبیعت است. 0 0 مانِلی 1404/5/12 تمساح فیودور داستایفسکی 3.3 38 صفحۀ 38 مسبب این اتفاق فرهیختگی بیش از حد است. باور کنید. چون آدم های بیش از حد فرهیخته به هر سوراخی سرک میکشند و اغلب هم به سوراخ هایی که هیچ ربطی به آن ها ندارد... 0 2 مانِلی 1404/5/12 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 441 صفحۀ 94 زندگی یک رشته رنج هایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیوسته فزاینده ای به سوی پایانش، که عذابی بینهایت هولناک بود میشتابید. 0 0 مانِلی 1404/5/12 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 441 صفحۀ 79 گاهی شرار امیدی در دلش میدرخشید و گاهی دریای ناامیدی بود و مدام درد و درد و مدام اندوه سیاه که جانش را می گزید. تنها که بود سخت افسرده بود و میخواست کسی را صدا کند تا همدمش باشد اما از پیش میدانست که با دیگران حالش از این که بود بدتر می شد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 441 صفحۀ 75 تلخ ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ کس آن جور که او میخواست غم او را نمیخورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش میخواست که( اگر چه از اقرار به این معنا شرم داشت) کسی برایش مثل طفل بیماری غم خواری کند. 0 0 مانِلی 1404/5/12 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 441 صفحۀ 64 ایوان ایلیچ میدید که دارد میمیرد و احساس درماندگی دست از سرش بر نمیداشت. در اعماق جان خود یقین داشت که در حال مرگ است، اما نه آنها به این یقین عادت نمیکرد، بلکه این حال را اصلا نمیفهمید. به هیچ روی نمیتوانست از آن سر درآورد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 441 صفحۀ 51 دردش تسکین نمییافت اما با کوشش بسیار خود را مجبور میکرد که خیال کند حالش بهتر است و تا وقتی که چیزی نبود که اسباب تنگ خلقی اش بشود یا حالش را به هم بزند موفق میشد که خود را فریب دهد. 0 2 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 254 من دیگر چیزی ندارم به شما بگویم. تازه هم هیچ چیز به شما نگفته ام. آنچه درون مرا میکاود و میخورد، هنوز هم گفته نشده. اگر من میتوانستم آنچه را که درون مرا میسوزاند بیان کنم، آن وقت شاعر میشدم، نویسنده، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 194 میدانید آتشی که زیر خاکستر میماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمیکند هرگز با هیچکس دربارهٔ آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از نظر قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمیکند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقرهٔ گداخته شفاف و صیقلی میشود. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 193 نمیدانید وقتی شوق ایجاد و آفرینش در شما هست اما استعداد و پشتکار ندارید، چطور یأس و ناامیدی در لابلای وجود شما می خزد و دنبال لانه میگردد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 181 بعضی چیز هار را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوییست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عیناً همان تابلوست، اما آن روح، آن چیزی که دل شمارا میفشارد، در آن نیست. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 179 چشم های تو به من جرأت دادند... 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 175 گذشتهٔ من، عوالمی که به سرم آمده، حوادثی که برایم رخ داده، همه جا مانند سایهٔ من همراه من است و من هرگز نتوانسته ام آن را از خودم برانم. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 152 روزهایی که امید دیدار او را نداشتم، دلم خالی بود. نمیدانستم چگونه وقت خود را پر کنم. هر آن منتظرش بودم. در خیابان هایی که هرگز در آن آمد و شد نداشت، در ساعاتی که صریحاً میدانستم مشغول کار است. در خانه هایی که اصلا صاحبان آنها را نمیشناخت، همیشه منتظرش بودم و معجزه ها پهلوی خودم تصور میکردم تا به این نتیجه منتهی شود که من به دیدار او نائل میگردم. 0 2