بریدهای از کتاب روز و شب یوسف اثر محمود دولت آبادی
7 روز پیش
صفحۀ 19
نمیخواست هیچ چیز را حس کند. دلش می خواست در همین دم کور و کرخت باشد. اما نبود. میدید، دقیق تر می دید. حس می کرد، شدیدتر حس می کرد. میشنید، تیزتر میشنید. دیدن و شنیدن و حس کردن وسوسه اش میکردند، اما او مانعشان میشد. برای همین خیالش میدان میگرفت و هر دم به سویی میتاخت. آن چه را که نبود برای خود میساخت، و آن چه را که بود، نمایان تر، درشت تر، شدید تر و سوزنده تر میپنداشت. گرفتار وهم شده بود. خیالش آزارش میداد، خیالش بیشتر آزارش میداد، مایهٔ رنجش بود. دیگر از دست خودش به ستوه آمده بود.
نمیخواست هیچ چیز را حس کند. دلش می خواست در همین دم کور و کرخت باشد. اما نبود. میدید، دقیق تر می دید. حس می کرد، شدیدتر حس می کرد. میشنید، تیزتر میشنید. دیدن و شنیدن و حس کردن وسوسه اش میکردند، اما او مانعشان میشد. برای همین خیالش میدان میگرفت و هر دم به سویی میتاخت. آن چه را که نبود برای خود میساخت، و آن چه را که بود، نمایان تر، درشت تر، شدید تر و سوزنده تر میپنداشت. گرفتار وهم شده بود. خیالش آزارش میداد، خیالش بیشتر آزارش میداد، مایهٔ رنجش بود. دیگر از دست خودش به ستوه آمده بود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.