بریدههای کتاب کوثر فیروزآبادی کوثر فیروزآبادی 1403/4/17 ف.ل.۳۱ علی اکبری مزدآبادی 5.0 2 صفحۀ 256 آقا مهدی مرا صدا زد. نیم خیز شدم و گفتم:《جانم آقا مهدی!》آرام توی گوشم گفت:《یه جایی پیدا کن،من یکم بخوابم.》اولین بار بود این کلام را از زبان آقا مهدی می شنیدم.گفتم چشم و از چادر بیرون آمدم.وارد چادر حلال احمر شدم.دوتا پتو توی چادر بود،یکی را پهن کردم و یکی را هم لوله کردم و به عنوان متکا گذاشتم.برگشتم پیش آقا مهدی و در گوشش گفتم:《آمادهست!》او بلند شد و دست برادرش حمید را هم گرفت و آمدند دنبال من.بردمشان جلوی چادر حلال احمر و با حمید وارد چادر شدند.مدتی بعد،برگشتم ببینم در چه وضعی هستند.از لای چادر نگاه کردم،دیدم آن پتویی که من متکا کرده بودم کنار گذاشتند،دست آقا مهدی زیر سر حمید بود و دست حمید زیر سر آقا مهدی،هر دو هم خواب.یک لحظه یاد مادری افتادم که در حال شیر دادن به بچه اش است.این دو برادر،این طور عاشقانه دست زیر هم گذاشته و آرام گرفته بودند.محو آنها شدم.از بس این صحنه تماشایی بود دلم نمی آمد بروم. 0 0 کوثر فیروزآبادی 1403/1/22 حضرت حجت عجل الله فرجه مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت آیة الله العظمی بهجت قدس سره 4.5 29 صفحۀ 225 0 2 کوثر فیروزآبادی 1403/1/17 رسول مولتان: روایتی از زندگی سردار فرهنگی، شهید سیدمحمدعلی رحیمی به روایت همسر شهید: مریم قاسمی زهد زینب عرفانیان 4.3 20 صفحۀ 130 0 1 کوثر فیروزآبادی 1403/1/14 سرباز روز نهم نوید نوروزی 4.8 20 صفحۀ 432 0 4 کوثر فیروزآبادی 1402/12/4 آبی نفتی مهدی نورمحمدزاده 4.3 3 صفحۀ 231 0 1 کوثر فیروزآبادی 1402/12/4 آبی نفتی مهدی نورمحمدزاده 4.3 3 صفحۀ 171 کارمان زیاد بود.سعی می کردم زودتر از همه به کارخانه بروم و دیر تر از همه خارج شوم.همکاران مدیر گاهی به شوخی می گفتند ما در حسرت ماندیم یک روز بیایین و ماشین تو را اینجا نبینیم!من هم لبخند می زدم و پاسخ می دادم: _این حسرت برای همیشه در دلتان خواهد ماند!من اگر بدوم،مدیرانم راه می روند.راه بروم،آنها می نشینند.بنشینم،آنها دیگر می خوابند!پس چاره ای جز دویدن ندارم! 0 0 کوثر فیروزآبادی 1402/10/22 سربلند: روایت زندگی شهید مدافع حرم محسن حججی محمدعلی جعفری 4.2 39 صفحۀ 214 0 4 کوثر فیروزآبادی 1402/10/22 سربلند: روایت زندگی شهید مدافع حرم محسن حججی محمدعلی جعفری 4.2 39 صفحۀ 208 از بازار رد می شدیم.خانم بی حجابی را دید.سرش را پایین انداخت و گفت:«خواهرم جلوی امام رضا حجابت رو رعایت کن.»با آرنج زدم به پهلویش:«ما رو میگیرن تا حد مرگ میزنن!»کوتاه بیا نبود:«آدم باید امر به معروف و نهی از منکرش سر جاش باشه،خون ما که رنگی تر از خون امام حسین نیست!» 0 8 کوثر فیروزآبادی 1402/10/19 ابوالمشاغل نادر ابراهیمی 4.4 40 صفحۀ 202 مسائل حقیر،در هر سطحی،انسان را حقیر می کند،و زندگی را نیز.باید که کمی،کنی بالاتر از بالا آمدگی شتابان آب آلوده و هرزه ای که به سرازیری می رود ایستاد،حتی به مدد خالص. پس،نق زدن های حقیرانه را،حتی در بدترین شرایط،فروبگذار! از اینکه بار مسئولیت هایت را در قبال ناخرسندی ها و دردمندی ها،از دوش خود برداری و بر دوش همسایه و رفیق و همکار و دوست بگذاری،بگذر! از اینکه دائم در حال تقسیم گناه باشی و سهم هرکس را موریانه و منفردانه مشخص کنی چشم بپوش! و قدمی بالاتر بگذار! 0 2 کوثر فیروزآبادی 1402/10/4 تمثیلات اخلاقی، تربیتی جلد 1 محمدصادق حائری شیرازی 4.8 9 صفحۀ 74 اگر انسان به طور عادی و سالم رشد کند،دنیا برایش تنگ می شود.انسان این گونه آفریده شده که پس از یک هفته یا یک سال که دید دنیا جای خوردن و خفتن و کار و شغل و رفت و آمد است،از خودش می پرسد بعدش چه؟چه نتیجه و فایده ای داشت؟مثل بچه ای که بعد از مدتی بازی با اسباب بازی هایش از آنها خسته و سیر می شود.انسان اگر با این دنیا سالم برخورد کند،از آن سیر می شود و این احساس به او دست می دهد که گمشده ای دارد و دنیا آن چیزی نیست که بتواند او را سرگرم و راضی کند.... 0 4 کوثر فیروزآبادی 1402/9/30 سرکار علیه: چند روایت مادر - دختری درباره هویت زن زهره عیسی خانی 3.4 34 صفحۀ 115 نه می توانستم یک فمینیست باشم و نه می توانستم قبول کنم تمام آنچه هدف از بودنم است،خانه نشینی بریده از جامعه باشد.نه می توانستم بپذیرم که خودم را یک دختر مستقل و هدفمند. برای آینده کاری بشناسم و نه می توانستم آینده را فقط در گردش بی پایان غذا درست کردن و خرید کردن و بچه خواباندن و دوباره غذا درست کردن و خرید کردن و بچه خواباندن ببینم.ما به دنیا آمده بودیم که چه کنیم؟بنشینیم همه کارها را دیگران انجام دهند؟یا اصرار داشته باشیم با تمام قوا و بدون نفس گیری تمام کار ها را خودمان انجام دهیم؟ما که بودیم؟کنشگران جامعه سنتی؟یا کنشگران جامعه مدرن؟کدامش هستیم که تمام ماست؟تمام ما با تمام مسئولیت ها،آرمان ها،اهداف،آرزوها،توانایی ها،دغدغه ها و علاقه ها! 0 1 کوثر فیروزآبادی 1402/9/8 دا سیده اعظم حسینی 4.3 58 صفحۀ 128 توی آن گودال حس دیگری به من دست داد.اگر یکی از آن گلوله ها به من می خورد،حتما همین جان دراز به دراز می افتادم و در خانه ابدی ام جا می گرفتم.با این فکر توی قبر خوابیدم تا ببینم حس و حال قرار گرفتن توی قبر چطور است.مراحلی که این روز ها موقع تدفین شهدا دیده بودم،به ذهن می آوردمخواباندن روی پهلوی راست و قرار گرفتن صورت روی خاک،سنگ لحد روی سر و بعد تاریکی و تنهایی.رعب و وحشت عجیبی در دلم افتاد.یاد کار ها و اعمالم افتادم.صحنه های زندگی ام خیلی سریع از نظرم گذشت.به خدا گفتم:خدایا زمانی مرا از این دنیا ببر که مرا بخشیده باشی و اعمال و کردار من آنقدر صالح باشد که دیگر این رعب و وحشت را نداشته باشم. 0 2 کوثر فیروزآبادی 1402/9/7 دا سیده اعظم حسینی 4.3 58 صفحۀ 100 به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم.یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.چند لیوان چای هم سر کشیدم،عطشم برطرف شود و خستگی از تنم برود.بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم.در همین حال به خودم می گفتم:وقتی قرار است آدم بمیرد،دیگر این چیز ها چه ارزشی دارد.خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.خیلی ساده تر از اینها می شود زندگی کرد. 0 2 کوثر فیروزآبادی 1402/8/12 آذرگان: سرگذشت آب و آتش بهار برادران 3.7 7 صفحۀ 442 _میتونم درخواستی از شهبانو زند داشته باشم؟ اگر پاهایم تا به حال سرد بودند،حالا یخ می شوند.لبانم نیز یخ می شوند.نه می توانم پاسخی دهم و نه می توانم تکان بخورم.شاهزاده کاووس ادامه می دهد: _پس از مرگ من،مقابل دربار از خسرو بپرسید برادر کشی آسون بود.لذت بخش چطور.لذت بخش هم بود._مکث می کند._امیدوارم در جهان دیگه پاسخت رو بشنوم خسرو. پوریا می پرسد: _تموم شد؟ پاسخی نمی شنوم.سکوت.سکوتی ترسناک که طعم مرگ دارد.بعید می دانم تا به حال طعم مرگ را چشیده باشم.اما تنها همین عبارت در ذهنم می نشیند.صدای شمشیر را می شنوم.صدای شمشیری که به پوست و گوشت و استخوان می خورد و در آخر پایین می آید و حالا بوی خون...بوی خون شاهزاده کاووس... 0 0 کوثر فیروزآبادی 1402/7/24 زنان عنکبوتی نرجس شکوریان فرد 3.6 23 صفحۀ 52 شهاب با رفتن امیر رو به سینا که متفکر نشسته بود گفت: _برات شربت بیارم! _تو خورشتا رو تو ماستا نریز شربت پیشکش!زاغ سیاه زن های این موسسه رو چوب زدنم شد شغل!هر چی تو نوجوونی خطا نکردیم حالا باید خطای آبجیای این مملکت رو جمع کنیم! شهاب نچ بلندی کرد و گفت: _به جای غرغر کردن بشین صلواتای نذری که از عملیات قبلی رو دستت مونده بگو،خدا هم چشم چارت رو که به سیاهیا دوختی روشن میکنه! 0 0
بریدههای کتاب کوثر فیروزآبادی کوثر فیروزآبادی 1403/4/17 ف.ل.۳۱ علی اکبری مزدآبادی 5.0 2 صفحۀ 256 آقا مهدی مرا صدا زد. نیم خیز شدم و گفتم:《جانم آقا مهدی!》آرام توی گوشم گفت:《یه جایی پیدا کن،من یکم بخوابم.》اولین بار بود این کلام را از زبان آقا مهدی می شنیدم.گفتم چشم و از چادر بیرون آمدم.وارد چادر حلال احمر شدم.دوتا پتو توی چادر بود،یکی را پهن کردم و یکی را هم لوله کردم و به عنوان متکا گذاشتم.برگشتم پیش آقا مهدی و در گوشش گفتم:《آمادهست!》او بلند شد و دست برادرش حمید را هم گرفت و آمدند دنبال من.بردمشان جلوی چادر حلال احمر و با حمید وارد چادر شدند.مدتی بعد،برگشتم ببینم در چه وضعی هستند.از لای چادر نگاه کردم،دیدم آن پتویی که من متکا کرده بودم کنار گذاشتند،دست آقا مهدی زیر سر حمید بود و دست حمید زیر سر آقا مهدی،هر دو هم خواب.یک لحظه یاد مادری افتادم که در حال شیر دادن به بچه اش است.این دو برادر،این طور عاشقانه دست زیر هم گذاشته و آرام گرفته بودند.محو آنها شدم.از بس این صحنه تماشایی بود دلم نمی آمد بروم. 0 0 کوثر فیروزآبادی 1403/1/22 حضرت حجت عجل الله فرجه مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت آیة الله العظمی بهجت قدس سره 4.5 29 صفحۀ 225 0 2 کوثر فیروزآبادی 1403/1/17 رسول مولتان: روایتی از زندگی سردار فرهنگی، شهید سیدمحمدعلی رحیمی به روایت همسر شهید: مریم قاسمی زهد زینب عرفانیان 4.3 20 صفحۀ 130 0 1 کوثر فیروزآبادی 1403/1/14 سرباز روز نهم نوید نوروزی 4.8 20 صفحۀ 432 0 4 کوثر فیروزآبادی 1402/12/4 آبی نفتی مهدی نورمحمدزاده 4.3 3 صفحۀ 231 0 1 کوثر فیروزآبادی 1402/12/4 آبی نفتی مهدی نورمحمدزاده 4.3 3 صفحۀ 171 کارمان زیاد بود.سعی می کردم زودتر از همه به کارخانه بروم و دیر تر از همه خارج شوم.همکاران مدیر گاهی به شوخی می گفتند ما در حسرت ماندیم یک روز بیایین و ماشین تو را اینجا نبینیم!من هم لبخند می زدم و پاسخ می دادم: _این حسرت برای همیشه در دلتان خواهد ماند!من اگر بدوم،مدیرانم راه می روند.راه بروم،آنها می نشینند.بنشینم،آنها دیگر می خوابند!پس چاره ای جز دویدن ندارم! 0 0 کوثر فیروزآبادی 1402/10/22 سربلند: روایت زندگی شهید مدافع حرم محسن حججی محمدعلی جعفری 4.2 39 صفحۀ 214 0 4 کوثر فیروزآبادی 1402/10/22 سربلند: روایت زندگی شهید مدافع حرم محسن حججی محمدعلی جعفری 4.2 39 صفحۀ 208 از بازار رد می شدیم.خانم بی حجابی را دید.سرش را پایین انداخت و گفت:«خواهرم جلوی امام رضا حجابت رو رعایت کن.»با آرنج زدم به پهلویش:«ما رو میگیرن تا حد مرگ میزنن!»کوتاه بیا نبود:«آدم باید امر به معروف و نهی از منکرش سر جاش باشه،خون ما که رنگی تر از خون امام حسین نیست!» 0 8 کوثر فیروزآبادی 1402/10/19 ابوالمشاغل نادر ابراهیمی 4.4 40 صفحۀ 202 مسائل حقیر،در هر سطحی،انسان را حقیر می کند،و زندگی را نیز.باید که کمی،کنی بالاتر از بالا آمدگی شتابان آب آلوده و هرزه ای که به سرازیری می رود ایستاد،حتی به مدد خالص. پس،نق زدن های حقیرانه را،حتی در بدترین شرایط،فروبگذار! از اینکه بار مسئولیت هایت را در قبال ناخرسندی ها و دردمندی ها،از دوش خود برداری و بر دوش همسایه و رفیق و همکار و دوست بگذاری،بگذر! از اینکه دائم در حال تقسیم گناه باشی و سهم هرکس را موریانه و منفردانه مشخص کنی چشم بپوش! و قدمی بالاتر بگذار! 0 2 کوثر فیروزآبادی 1402/10/4 تمثیلات اخلاقی، تربیتی جلد 1 محمدصادق حائری شیرازی 4.8 9 صفحۀ 74 اگر انسان به طور عادی و سالم رشد کند،دنیا برایش تنگ می شود.انسان این گونه آفریده شده که پس از یک هفته یا یک سال که دید دنیا جای خوردن و خفتن و کار و شغل و رفت و آمد است،از خودش می پرسد بعدش چه؟چه نتیجه و فایده ای داشت؟مثل بچه ای که بعد از مدتی بازی با اسباب بازی هایش از آنها خسته و سیر می شود.انسان اگر با این دنیا سالم برخورد کند،از آن سیر می شود و این احساس به او دست می دهد که گمشده ای دارد و دنیا آن چیزی نیست که بتواند او را سرگرم و راضی کند.... 0 4 کوثر فیروزآبادی 1402/9/30 سرکار علیه: چند روایت مادر - دختری درباره هویت زن زهره عیسی خانی 3.4 34 صفحۀ 115 نه می توانستم یک فمینیست باشم و نه می توانستم قبول کنم تمام آنچه هدف از بودنم است،خانه نشینی بریده از جامعه باشد.نه می توانستم بپذیرم که خودم را یک دختر مستقل و هدفمند. برای آینده کاری بشناسم و نه می توانستم آینده را فقط در گردش بی پایان غذا درست کردن و خرید کردن و بچه خواباندن و دوباره غذا درست کردن و خرید کردن و بچه خواباندن ببینم.ما به دنیا آمده بودیم که چه کنیم؟بنشینیم همه کارها را دیگران انجام دهند؟یا اصرار داشته باشیم با تمام قوا و بدون نفس گیری تمام کار ها را خودمان انجام دهیم؟ما که بودیم؟کنشگران جامعه سنتی؟یا کنشگران جامعه مدرن؟کدامش هستیم که تمام ماست؟تمام ما با تمام مسئولیت ها،آرمان ها،اهداف،آرزوها،توانایی ها،دغدغه ها و علاقه ها! 0 1 کوثر فیروزآبادی 1402/9/8 دا سیده اعظم حسینی 4.3 58 صفحۀ 128 توی آن گودال حس دیگری به من دست داد.اگر یکی از آن گلوله ها به من می خورد،حتما همین جان دراز به دراز می افتادم و در خانه ابدی ام جا می گرفتم.با این فکر توی قبر خوابیدم تا ببینم حس و حال قرار گرفتن توی قبر چطور است.مراحلی که این روز ها موقع تدفین شهدا دیده بودم،به ذهن می آوردمخواباندن روی پهلوی راست و قرار گرفتن صورت روی خاک،سنگ لحد روی سر و بعد تاریکی و تنهایی.رعب و وحشت عجیبی در دلم افتاد.یاد کار ها و اعمالم افتادم.صحنه های زندگی ام خیلی سریع از نظرم گذشت.به خدا گفتم:خدایا زمانی مرا از این دنیا ببر که مرا بخشیده باشی و اعمال و کردار من آنقدر صالح باشد که دیگر این رعب و وحشت را نداشته باشم. 0 2 کوثر فیروزآبادی 1402/9/7 دا سیده اعظم حسینی 4.3 58 صفحۀ 100 به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم.یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.چند لیوان چای هم سر کشیدم،عطشم برطرف شود و خستگی از تنم برود.بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم.در همین حال به خودم می گفتم:وقتی قرار است آدم بمیرد،دیگر این چیز ها چه ارزشی دارد.خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.خیلی ساده تر از اینها می شود زندگی کرد. 0 2 کوثر فیروزآبادی 1402/8/12 آذرگان: سرگذشت آب و آتش بهار برادران 3.7 7 صفحۀ 442 _میتونم درخواستی از شهبانو زند داشته باشم؟ اگر پاهایم تا به حال سرد بودند،حالا یخ می شوند.لبانم نیز یخ می شوند.نه می توانم پاسخی دهم و نه می توانم تکان بخورم.شاهزاده کاووس ادامه می دهد: _پس از مرگ من،مقابل دربار از خسرو بپرسید برادر کشی آسون بود.لذت بخش چطور.لذت بخش هم بود._مکث می کند._امیدوارم در جهان دیگه پاسخت رو بشنوم خسرو. پوریا می پرسد: _تموم شد؟ پاسخی نمی شنوم.سکوت.سکوتی ترسناک که طعم مرگ دارد.بعید می دانم تا به حال طعم مرگ را چشیده باشم.اما تنها همین عبارت در ذهنم می نشیند.صدای شمشیر را می شنوم.صدای شمشیری که به پوست و گوشت و استخوان می خورد و در آخر پایین می آید و حالا بوی خون...بوی خون شاهزاده کاووس... 0 0 کوثر فیروزآبادی 1402/7/24 زنان عنکبوتی نرجس شکوریان فرد 3.6 23 صفحۀ 52 شهاب با رفتن امیر رو به سینا که متفکر نشسته بود گفت: _برات شربت بیارم! _تو خورشتا رو تو ماستا نریز شربت پیشکش!زاغ سیاه زن های این موسسه رو چوب زدنم شد شغل!هر چی تو نوجوونی خطا نکردیم حالا باید خطای آبجیای این مملکت رو جمع کنیم! شهاب نچ بلندی کرد و گفت: _به جای غرغر کردن بشین صلواتای نذری که از عملیات قبلی رو دستت مونده بگو،خدا هم چشم چارت رو که به سیاهیا دوختی روشن میکنه! 0 0