بریده‌ای از کتاب دا اثر سیده اعظم حسینی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 100

به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم.یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.چند لیوان چای هم سر کشیدم،عطشم برطرف شود و خستگی از تنم برود.بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم.در همین حال به خودم می گفتم:وقتی قرار است آدم بمیرد،دیگر این چیز ها چه ارزشی دارد.خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.خیلی ساده تر از اینها می شود زندگی کرد.

به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم.یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.چند لیوان چای هم سر کشیدم،عطشم برطرف شود و خستگی از تنم برود.بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم.در همین حال به خودم می گفتم:وقتی قرار است آدم بمیرد،دیگر این چیز ها چه ارزشی دارد.خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.خیلی ساده تر از اینها می شود زندگی کرد.

6

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.