بریدههای کتاب آخرین فرصت رازیــــل؛🍒 1404/4/27 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 140 0 4 ZeyـB 1404/5/16 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 16 سر به زیر وارد اتاق پذیرایی شدم .سلام و احوال پرسی سادهای کردم و نشستم . چای ها تعارف شدو مادرم کنارم جای گرفت.هم نشینی مادر تپش قلبم را تقلیل داده بود که صدایش دورنم را به غلیان انداخت . از زیر عینک نگاهم می کرد . ـ فکر میکردین من باشم ؟ مادر بدون معطلی جواب داد . ـ بله ، همین صبحی به من گفت خواستگارش رو می شناسه . تکانی خورد و جدی شد . ـ چطور ؟ ـ والا درست نمیدونم. مثل اینکه دیشب یه خوابی دیده . همان طور که دسته عینکش را بالا و پایین می برد ، مرا مخاطب قرار داد : ـ ببخشید که خوابی ؟! 0 0 آبی 1403/10/1 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 226 + میگم علی زشت نیست، اینجوری سرت پایین باشه و با زنهای دوست و فامیل حرف بزنی؟ یه موقع ناراحت نشن؟ علی بلند شد، به طرف پنجره رفت و گفت: - نه عزیزم، ناراحت که نمیشن هیچ، اتفاقا زیر نگاه نامحرم معذب هم نیستن و راحت صحبتشون رو میکنن. این حکم اسلامه، دوست و آشنا هم فرقی نمیکنه. مثلا خانم نافهفشان، چند ساله که منشی دفترمه؟! فرح خانم رو چندبار تا حالا دیدم؟ چند دفعه رفتیم خونهٔ خاله جان؟! سوالهایش گیجم کرد. متوجه منظورش نشدم. - شاید باور نکنی، اما اگر الان این پنجره رو باز کنم و فرح خانم، خاله جان و خانم نافهفشان جلوی روم ظاهر بشن، نمیتونم از هم تشخیصشون بدم. فقط از تُن صداشون میتونم بفهمم کدوم هستن. این حرفش تنم را لرزاند. نگاهش کردم و اشک به چشمهایم دوید. 0 11 کله ماهی خور 1404/1/17 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 226 - یه خانمی هم اومد بهم سلام کرد و احوال تو و بچه ها رو پرسید. - خب کی بود؟ [...] - نمیدونم. من که ندیدم بنده خدا رو، از صداش حدس زدم یا دختر خالهات باشه با همکار مدرسهات. [...] - میگم علی زشت نیست، اینجوری سرت پایین باشه و با زنهای دوست و فامیل حرف بزنی؟ یه موقع ناراحت نشن؟ علی بلند شد، به طرف پنجره رفت و گفت: - نه عزیزم! ناراحت که نمیشن هیچ، اتفاقا زیر نگاه نامحرم معذب هم نیستن و راحت صحبتشون رو میکنن. این حکم اسلامه، دوست و آشنا هم فرقی نمیکنه مثلا خانم نافهفشان، چند ساله که منشی دفترمه؟! فرح خانم رو چند بار تا حالا دیدم؟! چند دفعه رفتیم خونهٔ خاله جان؟! [...] دستش را به چهارچوب پنجره زد. - شاید باور نکنی، اما اگه الان پنجره رو باز کنم و فرح خانم، خاله جان و خانم نافهفشان جلو روم ظاهر بشن، نمیتونم از هم تشخیصشون بدم، فقط از تُن صداشون میتونم بفهمم کدوم هستن. 0 2 سادات خانوم✧*) 1403/11/20 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 117 0 9 سورینام 1404/3/17 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 104 0 5 سورینام 1404/3/10 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 41 0 5 سورینام 1404/3/20 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 137 0 4 امیرمحمد جعفرزاده 1404/3/4 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 16 1 3 فاطمه ثانی 1403/12/23 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 48 1 8 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/3/14 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 20 نام آیتالله دستغیب به نگاهم فرمان ایست داد. سربرگردانم، کلماتِ روی پارچه، پشت سر هم، ردیف شدند: «مَن اَطَاعَ الْخُمَیْنیِ فَقَدْ اَطَاعَ اْللهْ» 0 6 نسترن 1404/4/5 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 39 0 2 سادات خانوم✧*) 1403/11/20 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 120 0 7 زینب سادات جزایری 1403/12/2 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 117 گفتــم، آقــا چــی می شــه کــه آدم ســر از جهنــم درمی یــاره؟ چیــزی نگفــت. فقــط زبانــش رو بیــرون آورد و بــا چشــمش اشــاره کــرد بهــش. می خواســت بهــم بفهمونــه هــر چــی گناهــه از ایــن زبــان گوشــتیه. 0 10 سورینام 1404/3/10 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 39 0 5 نسترن 1404/4/5 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 36 «رَبِّ یَسِرْ و لا تُعَسِّر سَهِّل عَلَینا یا رب العالمین» 1 2 امیرمحمد جعفرزاده 1404/3/12 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 47 1 3 فاطمه سلیمی 1404/2/28 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 47 دانه های درشت اشک دیدم را تار کرده بود با روسری ام خیسی چشمانم را گرفتم؛ این امام بود که جلو می آمد پیراهنی سفید ، تل نزدیک زانوانش، برتن داشت و شلواری به همان سفیدی قدم هایش را همراهی می کرد کلاه عرق چین مشکی روی سرش بود و ریش های بلندش ، در امتداد مو های کوتاهش ، سیمایی مسیحایی به او بخشیده بود .......... 0 1 سورینام 1404/3/8 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 30 0 4 انتشارات به نشر 1403/9/18 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 28 1 2
بریدههای کتاب آخرین فرصت رازیــــل؛🍒 1404/4/27 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 140 0 4 ZeyـB 1404/5/16 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 16 سر به زیر وارد اتاق پذیرایی شدم .سلام و احوال پرسی سادهای کردم و نشستم . چای ها تعارف شدو مادرم کنارم جای گرفت.هم نشینی مادر تپش قلبم را تقلیل داده بود که صدایش دورنم را به غلیان انداخت . از زیر عینک نگاهم می کرد . ـ فکر میکردین من باشم ؟ مادر بدون معطلی جواب داد . ـ بله ، همین صبحی به من گفت خواستگارش رو می شناسه . تکانی خورد و جدی شد . ـ چطور ؟ ـ والا درست نمیدونم. مثل اینکه دیشب یه خوابی دیده . همان طور که دسته عینکش را بالا و پایین می برد ، مرا مخاطب قرار داد : ـ ببخشید که خوابی ؟! 0 0 آبی 1403/10/1 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 226 + میگم علی زشت نیست، اینجوری سرت پایین باشه و با زنهای دوست و فامیل حرف بزنی؟ یه موقع ناراحت نشن؟ علی بلند شد، به طرف پنجره رفت و گفت: - نه عزیزم، ناراحت که نمیشن هیچ، اتفاقا زیر نگاه نامحرم معذب هم نیستن و راحت صحبتشون رو میکنن. این حکم اسلامه، دوست و آشنا هم فرقی نمیکنه. مثلا خانم نافهفشان، چند ساله که منشی دفترمه؟! فرح خانم رو چندبار تا حالا دیدم؟ چند دفعه رفتیم خونهٔ خاله جان؟! سوالهایش گیجم کرد. متوجه منظورش نشدم. - شاید باور نکنی، اما اگر الان این پنجره رو باز کنم و فرح خانم، خاله جان و خانم نافهفشان جلوی روم ظاهر بشن، نمیتونم از هم تشخیصشون بدم. فقط از تُن صداشون میتونم بفهمم کدوم هستن. این حرفش تنم را لرزاند. نگاهش کردم و اشک به چشمهایم دوید. 0 11 کله ماهی خور 1404/1/17 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 226 - یه خانمی هم اومد بهم سلام کرد و احوال تو و بچه ها رو پرسید. - خب کی بود؟ [...] - نمیدونم. من که ندیدم بنده خدا رو، از صداش حدس زدم یا دختر خالهات باشه با همکار مدرسهات. [...] - میگم علی زشت نیست، اینجوری سرت پایین باشه و با زنهای دوست و فامیل حرف بزنی؟ یه موقع ناراحت نشن؟ علی بلند شد، به طرف پنجره رفت و گفت: - نه عزیزم! ناراحت که نمیشن هیچ، اتفاقا زیر نگاه نامحرم معذب هم نیستن و راحت صحبتشون رو میکنن. این حکم اسلامه، دوست و آشنا هم فرقی نمیکنه مثلا خانم نافهفشان، چند ساله که منشی دفترمه؟! فرح خانم رو چند بار تا حالا دیدم؟! چند دفعه رفتیم خونهٔ خاله جان؟! [...] دستش را به چهارچوب پنجره زد. - شاید باور نکنی، اما اگه الان پنجره رو باز کنم و فرح خانم، خاله جان و خانم نافهفشان جلو روم ظاهر بشن، نمیتونم از هم تشخیصشون بدم، فقط از تُن صداشون میتونم بفهمم کدوم هستن. 0 2 سادات خانوم✧*) 1403/11/20 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 117 0 9 سورینام 1404/3/17 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 104 0 5 سورینام 1404/3/10 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 41 0 5 سورینام 1404/3/20 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 137 0 4 امیرمحمد جعفرزاده 1404/3/4 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 16 1 3 فاطمه ثانی 1403/12/23 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 48 1 8 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/3/14 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 20 نام آیتالله دستغیب به نگاهم فرمان ایست داد. سربرگردانم، کلماتِ روی پارچه، پشت سر هم، ردیف شدند: «مَن اَطَاعَ الْخُمَیْنیِ فَقَدْ اَطَاعَ اْللهْ» 0 6 نسترن 1404/4/5 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 39 0 2 سادات خانوم✧*) 1403/11/20 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 120 0 7 زینب سادات جزایری 1403/12/2 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 117 گفتــم، آقــا چــی می شــه کــه آدم ســر از جهنــم درمی یــاره؟ چیــزی نگفــت. فقــط زبانــش رو بیــرون آورد و بــا چشــمش اشــاره کــرد بهــش. می خواســت بهــم بفهمونــه هــر چــی گناهــه از ایــن زبــان گوشــتیه. 0 10 سورینام 1404/3/10 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 39 0 5 نسترن 1404/4/5 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 36 «رَبِّ یَسِرْ و لا تُعَسِّر سَهِّل عَلَینا یا رب العالمین» 1 2 امیرمحمد جعفرزاده 1404/3/12 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 47 1 3 فاطمه سلیمی 1404/2/28 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 47 دانه های درشت اشک دیدم را تار کرده بود با روسری ام خیسی چشمانم را گرفتم؛ این امام بود که جلو می آمد پیراهنی سفید ، تل نزدیک زانوانش، برتن داشت و شلواری به همان سفیدی قدم هایش را همراهی می کرد کلاه عرق چین مشکی روی سرش بود و ریش های بلندش ، در امتداد مو های کوتاهش ، سیمایی مسیحایی به او بخشیده بود .......... 0 1 سورینام 1404/3/8 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 30 0 4 انتشارات به نشر 1403/9/18 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 46 صفحۀ 28 1 2