بریده‌ای از کتاب آخرین فرصت اثر سمیرا اکبری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 47

دانه های درشت اشک دیدم را تار کرده بود با روسری ام خیسی چشمانم را گرفتم؛ این امام بود که جلو می آمد پیراهنی سفید ، تل نزدیک زانوانش، برتن داشت و شلواری به همان سفیدی قدم هایش را همراهی می کرد کلاه عرق چین مشکی روی سرش بود و ریش های بلندش ، در امتداد مو های کوتاهش ، سیمایی مسیحایی به او بخشیده بود ..........

دانه های درشت اشک دیدم را تار کرده بود با روسری ام خیسی چشمانم را گرفتم؛ این امام بود که جلو می آمد پیراهنی سفید ، تل نزدیک زانوانش، برتن داشت و شلواری به همان سفیدی قدم هایش را همراهی می کرد کلاه عرق چین مشکی روی سرش بود و ریش های بلندش ، در امتداد مو های کوتاهش ، سیمایی مسیحایی به او بخشیده بود ..........

6

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.