بریدهای از کتاب آخرین فرصت اثر سمیرا اکبری
1403/10/1
صفحۀ 226
+ میگم علی زشت نیست، اینجوری سرت پایین باشه و با زنهای دوست و فامیل حرف بزنی؟ یه موقع ناراحت نشن؟ علی بلند شد، به طرف پنجره رفت و گفت: - نه عزیزم، ناراحت که نمیشن هیچ، اتفاقا زیر نگاه نامحرم معذب هم نیستن و راحت صحبتشون رو میکنن. این حکم اسلامه، دوست و آشنا هم فرقی نمیکنه. مثلا خانم نافهفشان، چند ساله که منشی دفترمه؟! فرح خانم رو چندبار تا حالا دیدم؟ چند دفعه رفتیم خونهٔ خاله جان؟! سوالهایش گیجم کرد. متوجه منظورش نشدم. - شاید باور نکنی، اما اگر الان این پنجره رو باز کنم و فرح خانم، خاله جان و خانم نافهفشان جلوی روم ظاهر بشن، نمیتونم از هم تشخیصشون بدم. فقط از تُن صداشون میتونم بفهمم کدوم هستن. این حرفش تنم را لرزاند. نگاهش کردم و اشک به چشمهایم دوید.
+ میگم علی زشت نیست، اینجوری سرت پایین باشه و با زنهای دوست و فامیل حرف بزنی؟ یه موقع ناراحت نشن؟ علی بلند شد، به طرف پنجره رفت و گفت: - نه عزیزم، ناراحت که نمیشن هیچ، اتفاقا زیر نگاه نامحرم معذب هم نیستن و راحت صحبتشون رو میکنن. این حکم اسلامه، دوست و آشنا هم فرقی نمیکنه. مثلا خانم نافهفشان، چند ساله که منشی دفترمه؟! فرح خانم رو چندبار تا حالا دیدم؟ چند دفعه رفتیم خونهٔ خاله جان؟! سوالهایش گیجم کرد. متوجه منظورش نشدم. - شاید باور نکنی، اما اگر الان این پنجره رو باز کنم و فرح خانم، خاله جان و خانم نافهفشان جلوی روم ظاهر بشن، نمیتونم از هم تشخیصشون بدم. فقط از تُن صداشون میتونم بفهمم کدوم هستن. این حرفش تنم را لرزاند. نگاهش کردم و اشک به چشمهایم دوید.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.