بریدهای از کتاب آخرین فرصت اثر سمیرا اکبری
1404/5/16
صفحۀ 16
سر به زیر وارد اتاق پذیرایی شدم .سلام و احوال پرسی سادهای کردم و نشستم . چای ها تعارف شدو مادرم کنارم جای گرفت.هم نشینی مادر تپش قلبم را تقلیل داده بود که صدایش دورنم را به غلیان انداخت . از زیر عینک نگاهم می کرد . ـ فکر میکردین من باشم ؟ مادر بدون معطلی جواب داد . ـ بله ، همین صبحی به من گفت خواستگارش رو می شناسه . تکانی خورد و جدی شد . ـ چطور ؟ ـ والا درست نمیدونم. مثل اینکه دیشب یه خوابی دیده . همان طور که دسته عینکش را بالا و پایین می برد ، مرا مخاطب قرار داد : ـ ببخشید که خوابی ؟!
سر به زیر وارد اتاق پذیرایی شدم .سلام و احوال پرسی سادهای کردم و نشستم . چای ها تعارف شدو مادرم کنارم جای گرفت.هم نشینی مادر تپش قلبم را تقلیل داده بود که صدایش دورنم را به غلیان انداخت . از زیر عینک نگاهم می کرد . ـ فکر میکردین من باشم ؟ مادر بدون معطلی جواب داد . ـ بله ، همین صبحی به من گفت خواستگارش رو می شناسه . تکانی خورد و جدی شد . ـ چطور ؟ ـ والا درست نمیدونم. مثل اینکه دیشب یه خوابی دیده . همان طور که دسته عینکش را بالا و پایین می برد ، مرا مخاطب قرار داد : ـ ببخشید که خوابی ؟!
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.