بریدههای کتاب سلوک آیدا 1403/6/8 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 26 و انسان مگر چند چشم محرم میشناسد تا بتواند دل _ باطن خود را در پرتو نگاهها وابدارد بیهیچ پرهیز و گریز؟ 0 25 هانیه 1403/11/25 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 80 نیلوفر نگفت که چنان حسی را فقط اوست که درک میکند؛ چون تا آن روز نتوانسته بود این باور را در ذهن دیگری، از جمله خواهرش، جا بیندازد که دو انسان میتوانند و این قابلیت را دارند که روحشان چنان در هم بیامیزد که در بسیاری لحظات یکی بشوند.... 0 5 فاطمه محمدگنجی 1404/1/7 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 155 این اشک خشک...آری...مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری است دیرگاه _زمانی است که نه می بارد و نه می شکند نه می بارم و نه پایان می گیرم. ابر شده ام؛ از آن ابر های خشک آسمان های کویر. خشک و عبوس و عبث نه گذر می کنم از خود و نه از این آسمان . 0 35 رضوان کاشیساز 1403/8/20 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 30 0 1 hosna 1403/9/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 26 نگاه او به من کفایت میکرد برای سرمستی وصفناپذیرم اگر چشمان عالَمی حتی نسبت به من کور میشد. 0 4 رضوان کاشیساز 1403/8/20 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 32 0 1 hosna 1403/8/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 70 «کشتن روح انسان، جنایت بیخون و خنجری ست که زن، فقط زن میتواند آن را با ظرافت تمام به انجام برساند و تو را وا نهد با کالبدی انباشته از نفرت.» 0 2 رضوان کاشیساز 1403/8/21 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 45 0 0 راضیه محمدی 1402/8/12 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 166 قلب، قلب، همانچه در سینهی من میتپد، که در سینهی من میتپد و بازتاب آن در چهره و در مویرگهای چهره، انسان را از دیگری متفاوت مینماید. قلب، _دل_ همان مفهوم قدیمی و باستانی که فرهنگ ما بر محور آن ریخت یافته یا از ریخت افتاده است. 0 4 راضیه محمدی 1402/8/13 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 185 در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ اما زن... زن حقیقت عشق را زود تشخیص میدهد با حس نیرومند زنی، و اگر دبّه درمیآورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق میطلبد، جان تو را. 1 12 هانیه 1403/11/14 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 28 عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُن درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآورد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد، وچنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند، و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود.. 0 13 حنا 1404/1/3 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 61 حوصلهی چسناله های دلسوزانه دیگران را ندارم،اگر برایم اهمیت میداشت وصیت میکردم که نمیخواهم هیچکس و بسا ناکسان دنبال کون تابوتم راه بیفتند،از تصورش خسته و نفرت زده میشوم. 0 2 رضوان کاشیساز 1403/8/22 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 73 به چشمان خود ممکن بود شک کند، اما به باورهایش از او، نه.... 0 0 رضوان کاشیساز 1403/8/22 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 60 0 0 هانیه 1403/11/13 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 17 0 6 رضوان کاشیساز 1403/8/19 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 9 0 0 مینا 1403/8/12 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 14 0 1 فاطمه 1403/6/3 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 15 مغزم ،مغزم درد میکند از حرف زدن،چقدر حرف زده ام ،چقدر در ذهنم حرف زدهام، خروار خروار حرف با لحن و حالت های متفاوت،مغایر،متضاد و...گفته ام و شنیده ام،خاموش شده و باز برافروخته ام،پرخاش کرده و باز خوددار شده ام ،خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گُر میگیرند،مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. 0 37 رضوان کاشیساز 1403/8/23 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 83 انسان در ذهنش زندگی میکند، انسان در ذهنش میمیرد 0 0 مینا 1403/8/12 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 13 0 1
بریدههای کتاب سلوک آیدا 1403/6/8 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 26 و انسان مگر چند چشم محرم میشناسد تا بتواند دل _ باطن خود را در پرتو نگاهها وابدارد بیهیچ پرهیز و گریز؟ 0 25 هانیه 1403/11/25 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 80 نیلوفر نگفت که چنان حسی را فقط اوست که درک میکند؛ چون تا آن روز نتوانسته بود این باور را در ذهن دیگری، از جمله خواهرش، جا بیندازد که دو انسان میتوانند و این قابلیت را دارند که روحشان چنان در هم بیامیزد که در بسیاری لحظات یکی بشوند.... 0 5 فاطمه محمدگنجی 1404/1/7 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 155 این اشک خشک...آری...مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری است دیرگاه _زمانی است که نه می بارد و نه می شکند نه می بارم و نه پایان می گیرم. ابر شده ام؛ از آن ابر های خشک آسمان های کویر. خشک و عبوس و عبث نه گذر می کنم از خود و نه از این آسمان . 0 35 رضوان کاشیساز 1403/8/20 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 30 0 1 hosna 1403/9/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 26 نگاه او به من کفایت میکرد برای سرمستی وصفناپذیرم اگر چشمان عالَمی حتی نسبت به من کور میشد. 0 4 رضوان کاشیساز 1403/8/20 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 32 0 1 hosna 1403/8/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 70 «کشتن روح انسان، جنایت بیخون و خنجری ست که زن، فقط زن میتواند آن را با ظرافت تمام به انجام برساند و تو را وا نهد با کالبدی انباشته از نفرت.» 0 2 رضوان کاشیساز 1403/8/21 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 45 0 0 راضیه محمدی 1402/8/12 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 166 قلب، قلب، همانچه در سینهی من میتپد، که در سینهی من میتپد و بازتاب آن در چهره و در مویرگهای چهره، انسان را از دیگری متفاوت مینماید. قلب، _دل_ همان مفهوم قدیمی و باستانی که فرهنگ ما بر محور آن ریخت یافته یا از ریخت افتاده است. 0 4 راضیه محمدی 1402/8/13 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 185 در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ اما زن... زن حقیقت عشق را زود تشخیص میدهد با حس نیرومند زنی، و اگر دبّه درمیآورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق میطلبد، جان تو را. 1 12 هانیه 1403/11/14 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 28 عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُن درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآورد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد، وچنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند، و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود.. 0 13 حنا 1404/1/3 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 61 حوصلهی چسناله های دلسوزانه دیگران را ندارم،اگر برایم اهمیت میداشت وصیت میکردم که نمیخواهم هیچکس و بسا ناکسان دنبال کون تابوتم راه بیفتند،از تصورش خسته و نفرت زده میشوم. 0 2 رضوان کاشیساز 1403/8/22 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 73 به چشمان خود ممکن بود شک کند، اما به باورهایش از او، نه.... 0 0 رضوان کاشیساز 1403/8/22 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 60 0 0 هانیه 1403/11/13 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 17 0 6 رضوان کاشیساز 1403/8/19 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 9 0 0 مینا 1403/8/12 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 14 0 1 فاطمه 1403/6/3 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 15 مغزم ،مغزم درد میکند از حرف زدن،چقدر حرف زده ام ،چقدر در ذهنم حرف زدهام، خروار خروار حرف با لحن و حالت های متفاوت،مغایر،متضاد و...گفته ام و شنیده ام،خاموش شده و باز برافروخته ام،پرخاش کرده و باز خوددار شده ام ،خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گُر میگیرند،مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. 0 37 رضوان کاشیساز 1403/8/23 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 83 انسان در ذهنش زندگی میکند، انسان در ذهنش میمیرد 0 0 مینا 1403/8/12 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 18 صفحۀ 13 0 1