بریدههای کتاب سلوک آیدا 1403/6/8 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 26 و انسان مگر چند چشم محرم میشناسد تا بتواند دل _ باطن خود را در پرتو نگاهها وابدارد بیهیچ پرهیز و گریز؟ 0 34 فاطمه رضوانی🌱 1404/2/22 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 10 آخرین پک را می زد و مانده سیگار را از بالای شیشه اتومبیل پرت می کرد بیرون و شیشه را پایین تر می کشید مبادا « او» شیشه سمت خودش را پایین بکشد و باد غروب پاییز سینوس هایش را بیازارد 0 2 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 173 به او گفتهام ، هزاران بار بیش به او گفتهام که میستایمش؛ چنانچه پیشینیان ما، آب را میستودند. 0 4 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 37 هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر میبرد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست. 0 4 Farhad 1404/6/5 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 38 که چون عشق جای تهی کند، تهیگاه آن را مرگ میتواند پر کند یا نفرت؛ و بعضاً هر دو با هم. اما چگونه میتوانی نفرت داشته باشی از زلالی آی چشمه ساری من گوارای تو بود و ستوده تو و چنان چون یک آیین حیاتی قدیمی میستودیش. 0 2 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 16 خود را وارد جان دیگری کردن، جان خود را وانهادن. بلوغ عمر یکباره را با دیگری در میان گذاردن... 0 6 هانیه 1403/11/25 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 80 نیلوفر نگفت که چنان حسی را فقط اوست که درک میکند؛ چون تا آن روز نتوانسته بود این باور را در ذهن دیگری، از جمله خواهرش، جا بیندازد که دو انسان میتوانند و این قابلیت را دارند که روحشان چنان در هم بیامیزد که در بسیاری لحظات یکی بشوند.... 0 5 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 16 اشک هرگز! مدتهای زیادی است که نتوانستهام بگریم - این را بارها به او گفته بودم- فقط چشمهایم داغ میشوند ، انگار گر میگیرند و لحظاتی بعد احساس میکنم فقط مرطوب شدهاند ؛ اندکی مرطوب. 0 5 - 1404/4/5 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 16 اشک هرگز! مدتهای زیادی است که نتوانستهام بگریم _ 0 4 فاطمه محمدگنجی 1404/1/7 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 155 این اشک خشک...آری...مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری است دیرگاه _زمانی است که نه می بارد و نه می شکند نه می بارم و نه پایان می گیرم. ابر شده ام؛ از آن ابر های خشک آسمان های کویر. خشک و عبوس و عبث نه گذر می کنم از خود و نه از این آسمان . 0 35 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 19 تو آمدی و من با خود گفتم خجسته باد ؛ طالع شد! 0 7 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 17 مگر انسان میتواند نابود شدنِ خودش را از بیرون بنگرد و فروریختنهای نامرئی روح خود را تشخیص بدهد؟ 0 6 رضوان کاشیساز 1403/8/20 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 30 0 1 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 155 ابر شدهام ؛ از آن ابرهای خشک آسمانهای کویر. خشک و عبوس و عبث، نه گذر میکنم از خود و نه از این آسمان، هی... 0 5 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 34 من چگونه حسی هستم وقتی ذهنم شاخه، شاخه، شاخه است که من در هر شاخهاش اسیر و اسیر و اسیرم به جستجوی نیافتن و نبودِ آنچه در جستجویش هستم؟ 0 6 حسنیٰٓ 1403/9/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 26 نگاه او به من کفایت میکرد برای سرمستی وصفناپذیرم اگر چشمان عالَمی حتی نسبت به من کور میشد. 0 4 رضوان کاشیساز 1403/8/20 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 32 0 1 حسنیٰٓ 1403/8/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 70 «کشتن روح انسان، جنایت بیخون و خنجری ست که زن، فقط زن میتواند آن را با ظرافت تمام به انجام برساند و تو را وا نهد با کالبدی انباشته از نفرت.» 0 2 رضوان کاشیساز 1403/8/21 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 45 0 0 راضیه محمدی 1402/8/12 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 166 قلب، قلب، همانچه در سینهی من میتپد، که در سینهی من میتپد و بازتاب آن در چهره و در مویرگهای چهره، انسان را از دیگری متفاوت مینماید. قلب، _دل_ همان مفهوم قدیمی و باستانی که فرهنگ ما بر محور آن ریخت یافته یا از ریخت افتاده است. 0 4
بریدههای کتاب سلوک آیدا 1403/6/8 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 26 و انسان مگر چند چشم محرم میشناسد تا بتواند دل _ باطن خود را در پرتو نگاهها وابدارد بیهیچ پرهیز و گریز؟ 0 34 فاطمه رضوانی🌱 1404/2/22 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 10 آخرین پک را می زد و مانده سیگار را از بالای شیشه اتومبیل پرت می کرد بیرون و شیشه را پایین تر می کشید مبادا « او» شیشه سمت خودش را پایین بکشد و باد غروب پاییز سینوس هایش را بیازارد 0 2 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 173 به او گفتهام ، هزاران بار بیش به او گفتهام که میستایمش؛ چنانچه پیشینیان ما، آب را میستودند. 0 4 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 37 هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر میبرد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست. 0 4 Farhad 1404/6/5 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 38 که چون عشق جای تهی کند، تهیگاه آن را مرگ میتواند پر کند یا نفرت؛ و بعضاً هر دو با هم. اما چگونه میتوانی نفرت داشته باشی از زلالی آی چشمه ساری من گوارای تو بود و ستوده تو و چنان چون یک آیین حیاتی قدیمی میستودیش. 0 2 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 16 خود را وارد جان دیگری کردن، جان خود را وانهادن. بلوغ عمر یکباره را با دیگری در میان گذاردن... 0 6 هانیه 1403/11/25 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 80 نیلوفر نگفت که چنان حسی را فقط اوست که درک میکند؛ چون تا آن روز نتوانسته بود این باور را در ذهن دیگری، از جمله خواهرش، جا بیندازد که دو انسان میتوانند و این قابلیت را دارند که روحشان چنان در هم بیامیزد که در بسیاری لحظات یکی بشوند.... 0 5 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 16 اشک هرگز! مدتهای زیادی است که نتوانستهام بگریم - این را بارها به او گفته بودم- فقط چشمهایم داغ میشوند ، انگار گر میگیرند و لحظاتی بعد احساس میکنم فقط مرطوب شدهاند ؛ اندکی مرطوب. 0 5 - 1404/4/5 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 16 اشک هرگز! مدتهای زیادی است که نتوانستهام بگریم _ 0 4 فاطمه محمدگنجی 1404/1/7 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 155 این اشک خشک...آری...مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری است دیرگاه _زمانی است که نه می بارد و نه می شکند نه می بارم و نه پایان می گیرم. ابر شده ام؛ از آن ابر های خشک آسمان های کویر. خشک و عبوس و عبث نه گذر می کنم از خود و نه از این آسمان . 0 35 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 19 تو آمدی و من با خود گفتم خجسته باد ؛ طالع شد! 0 7 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 17 مگر انسان میتواند نابود شدنِ خودش را از بیرون بنگرد و فروریختنهای نامرئی روح خود را تشخیص بدهد؟ 0 6 رضوان کاشیساز 1403/8/20 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 30 0 1 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 155 ابر شدهام ؛ از آن ابرهای خشک آسمانهای کویر. خشک و عبوس و عبث، نه گذر میکنم از خود و نه از این آسمان، هی... 0 5 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 34 من چگونه حسی هستم وقتی ذهنم شاخه، شاخه، شاخه است که من در هر شاخهاش اسیر و اسیر و اسیرم به جستجوی نیافتن و نبودِ آنچه در جستجویش هستم؟ 0 6 حسنیٰٓ 1403/9/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 26 نگاه او به من کفایت میکرد برای سرمستی وصفناپذیرم اگر چشمان عالَمی حتی نسبت به من کور میشد. 0 4 رضوان کاشیساز 1403/8/20 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 32 0 1 حسنیٰٓ 1403/8/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 70 «کشتن روح انسان، جنایت بیخون و خنجری ست که زن، فقط زن میتواند آن را با ظرافت تمام به انجام برساند و تو را وا نهد با کالبدی انباشته از نفرت.» 0 2 رضوان کاشیساز 1403/8/21 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 45 0 0 راضیه محمدی 1402/8/12 سلوک محمود دولت آبادی 3.6 26 صفحۀ 166 قلب، قلب، همانچه در سینهی من میتپد، که در سینهی من میتپد و بازتاب آن در چهره و در مویرگهای چهره، انسان را از دیگری متفاوت مینماید. قلب، _دل_ همان مفهوم قدیمی و باستانی که فرهنگ ما بر محور آن ریخت یافته یا از ریخت افتاده است. 0 4