بریدههای کتاب سلوک مریم محسنیزاده 3 روز پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 17 تو و من یکی هستیم؛ یکی. بی تو من نبودم، اینکه هستم نمیبودم. از زبان من حرف میزنی؛ بی تو شاید من نمیبودم! 0 13 مریم محسنیزاده 3 روز پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 26 و آدمی هرگز روح خود را از نگاه خود پنهان نمیدارد اگر با خویش در ریا نباشد. 0 16 مریم محسنیزاده 3 روز پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 37 ذرات وجود من، تمام ذرات وجود من پُرند از تو؛ پس چطور میتوانم بدون تو... 0 12 ایدا 2 روز پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 37 عجیب ترین خوی آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است ،اما آن را انجام می دهد و به کرات هم.هر آدمی دانسته یا ندانسته به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر می برد ،و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست. 0 1 ایدا 3 ساعت پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 98 -چشمانی که همیشه پرده ای از اندوه بر آنها کشیده شده است! +بله،و چه نیک دریافته ای شان! چشمانی که بس لحظه ای که تو را مینگرند درخشان می شوند -چشمانی که دوستشان دارم +باید هم ،چون تو در آنها شناوری 0 0 ایدا 3 ساعت پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 99 0 2 آیدا 1403/6/8 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 26 و انسان مگر چند چشم محرم میشناسد تا بتواند دل _ باطن خود را در پرتو نگاهها وابدارد بیهیچ پرهیز و گریز؟ 0 34 فاطمه رضوانی 1404/2/22 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 10 آخرین پک را می زد و مانده سیگار را از بالای شیشه اتومبیل پرت می کرد بیرون و شیشه را پایین تر می کشید مبادا « او» شیشه سمت خودش را پایین بکشد و باد غروب پاییز سینوس هایش را بیازارد 0 2 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 173 به او گفتهام ، هزاران بار بیش به او گفتهام که میستایمش؛ چنانچه پیشینیان ما، آب را میستودند. 0 4 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 37 هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر میبرد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست. 0 4 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 16 خود را وارد جان دیگری کردن، جان خود را وانهادن. بلوغ عمر یکباره را با دیگری در میان گذاردن... 0 6 هانیه 1403/11/25 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 80 نیلوفر نگفت که چنان حسی را فقط اوست که درک میکند؛ چون تا آن روز نتوانسته بود این باور را در ذهن دیگری، از جمله خواهرش، جا بیندازد که دو انسان میتوانند و این قابلیت را دارند که روحشان چنان در هم بیامیزد که در بسیاری لحظات یکی بشوند.... 0 5 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 16 اشک هرگز! مدتهای زیادی است که نتوانستهام بگریم - این را بارها به او گفته بودم- فقط چشمهایم داغ میشوند ، انگار گر میگیرند و لحظاتی بعد احساس میکنم فقط مرطوب شدهاند ؛ اندکی مرطوب. 0 5 - 1404/4/5 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 16 اشک هرگز! مدتهای زیادی است که نتوانستهام بگریم _ 0 2 فاطمه محمدگنجی 1404/1/7 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 155 این اشک خشک...آری...مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری است دیرگاه _زمانی است که نه می بارد و نه می شکند نه می بارم و نه پایان می گیرم. ابر شده ام؛ از آن ابر های خشک آسمان های کویر. خشک و عبوس و عبث نه گذر می کنم از خود و نه از این آسمان . 0 35 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 19 تو آمدی و من با خود گفتم خجسته باد ؛ طالع شد! 0 6 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 17 مگر انسان میتواند نابود شدنِ خودش را از بیرون بنگرد و فروریختنهای نامرئی روح خود را تشخیص بدهد؟ 0 6 رضوان کاشیساز 1403/8/20 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 30 0 1 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 155 ابر شدهام ؛ از آن ابرهای خشک آسمانهای کویر. خشک و عبوس و عبث، نه گذر میکنم از خود و نه از این آسمان، هی... 0 5 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 34 من چگونه حسی هستم وقتی ذهنم شاخه، شاخه، شاخه است که من در هر شاخهاش اسیر و اسیر و اسیرم به جستجوی نیافتن و نبودِ آنچه در جستجویش هستم؟ 0 6
بریدههای کتاب سلوک مریم محسنیزاده 3 روز پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 17 تو و من یکی هستیم؛ یکی. بی تو من نبودم، اینکه هستم نمیبودم. از زبان من حرف میزنی؛ بی تو شاید من نمیبودم! 0 13 مریم محسنیزاده 3 روز پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 26 و آدمی هرگز روح خود را از نگاه خود پنهان نمیدارد اگر با خویش در ریا نباشد. 0 16 مریم محسنیزاده 3 روز پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 37 ذرات وجود من، تمام ذرات وجود من پُرند از تو؛ پس چطور میتوانم بدون تو... 0 12 ایدا 2 روز پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 37 عجیب ترین خوی آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است ،اما آن را انجام می دهد و به کرات هم.هر آدمی دانسته یا ندانسته به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر می برد ،و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست. 0 1 ایدا 3 ساعت پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 98 -چشمانی که همیشه پرده ای از اندوه بر آنها کشیده شده است! +بله،و چه نیک دریافته ای شان! چشمانی که بس لحظه ای که تو را مینگرند درخشان می شوند -چشمانی که دوستشان دارم +باید هم ،چون تو در آنها شناوری 0 0 ایدا 3 ساعت پیش سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 99 0 2 آیدا 1403/6/8 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 26 و انسان مگر چند چشم محرم میشناسد تا بتواند دل _ باطن خود را در پرتو نگاهها وابدارد بیهیچ پرهیز و گریز؟ 0 34 فاطمه رضوانی 1404/2/22 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 10 آخرین پک را می زد و مانده سیگار را از بالای شیشه اتومبیل پرت می کرد بیرون و شیشه را پایین تر می کشید مبادا « او» شیشه سمت خودش را پایین بکشد و باد غروب پاییز سینوس هایش را بیازارد 0 2 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 173 به او گفتهام ، هزاران بار بیش به او گفتهام که میستایمش؛ چنانچه پیشینیان ما، آب را میستودند. 0 4 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 37 هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر میبرد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست. 0 4 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 16 خود را وارد جان دیگری کردن، جان خود را وانهادن. بلوغ عمر یکباره را با دیگری در میان گذاردن... 0 6 هانیه 1403/11/25 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 80 نیلوفر نگفت که چنان حسی را فقط اوست که درک میکند؛ چون تا آن روز نتوانسته بود این باور را در ذهن دیگری، از جمله خواهرش، جا بیندازد که دو انسان میتوانند و این قابلیت را دارند که روحشان چنان در هم بیامیزد که در بسیاری لحظات یکی بشوند.... 0 5 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 16 اشک هرگز! مدتهای زیادی است که نتوانستهام بگریم - این را بارها به او گفته بودم- فقط چشمهایم داغ میشوند ، انگار گر میگیرند و لحظاتی بعد احساس میکنم فقط مرطوب شدهاند ؛ اندکی مرطوب. 0 5 - 1404/4/5 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 16 اشک هرگز! مدتهای زیادی است که نتوانستهام بگریم _ 0 2 فاطمه محمدگنجی 1404/1/7 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 155 این اشک خشک...آری...مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری است دیرگاه _زمانی است که نه می بارد و نه می شکند نه می بارم و نه پایان می گیرم. ابر شده ام؛ از آن ابر های خشک آسمان های کویر. خشک و عبوس و عبث نه گذر می کنم از خود و نه از این آسمان . 0 35 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 19 تو آمدی و من با خود گفتم خجسته باد ؛ طالع شد! 0 6 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 17 مگر انسان میتواند نابود شدنِ خودش را از بیرون بنگرد و فروریختنهای نامرئی روح خود را تشخیص بدهد؟ 0 6 رضوان کاشیساز 1403/8/20 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 30 0 1 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 155 ابر شدهام ؛ از آن ابرهای خشک آسمانهای کویر. خشک و عبوس و عبث، نه گذر میکنم از خود و نه از این آسمان، هی... 0 5 حنا 1404/3/29 سلوک محمود دولت آبادی 3.5 24 صفحۀ 34 من چگونه حسی هستم وقتی ذهنم شاخه، شاخه، شاخه است که من در هر شاخهاش اسیر و اسیر و اسیرم به جستجوی نیافتن و نبودِ آنچه در جستجویش هستم؟ 0 6