بریدههای کتاب مرگ فروشنده gharneshin 1404/2/12 - 03:59 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 8 انسان به مثابهی میوهای است که سرمایه داری عصارهی آن را میمکد و وقتی دیگر عصارهای نداشت، به دور میافکندش. 0 3 رستگار 1403/6/3 - 10:09 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 68 دنیا مثل صدف مروارید می مونه! اما این صدف رو آدم نمی تونه روی تشک رختخواب باز کنه! 0 16 hotarou 1403/10/30 - 11:45 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 127 بیف: آخه این وضع، تا کیتونه ادامه پیدا کنه؟ هپی: بابا هیچوقت به اندازه موقعی که در انتظار یه چیزیه خوشحال نیست. 0 0 hotarou 1403/10/30 - 11:43 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 67 ویلی: (سرش را بالا میکند.) توی این حیاط آدم باید گردنش خُرد بشه، تا بتونه ستاره ببینه. 0 20 سهیل 1403/4/20 - 20:11 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 99 تو این مملکت جای تعجب اینجاست که هر مردی، اگر محبوب باشه، همینجا میتونه به الماس هم برسه. 0 8 عارفه 1403/6/4 - 12:45 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 98 من سی چهل سال عمرمو توی این شرکت گذاشتم، اما حالا بیمهم رو هم نمیتونم بدم! نمیشه هلورو بخوری و هستهش رو تف کنی بیرون! آدمیزاد میوه درخت نیست! 0 11 hotarou 1403/10/30 - 11:44 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 120 هپی: استنلی، وضعت چطوره؟ استنلی: مثل سگ زندگی میکنم؛ ایکاش موقع جنگ رفته بودم ارتش، الان مرده بودم. 0 1 hotarou 1403/10/30 - 11:44 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 100 من سی و چهار از عمرمو توى اين شركت هدردادم، هوارد. حالا من پول ندارم حق بیمهمو بدم. تو نبايد با من اينجورى رفتار کنی. آدم مى تونه پرتقالو بخوره و پوستو بندازه دور؛ اما آدم که پرتقال نيست. 0 0 زینب بهرامی 1403/10/3 - 21:52 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 38 0 2 عارفه 1403/6/2 - 14:29 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 61 بن: با غریبه هیچوقت جوانمردانه بازی نکن پسر جون؛ اینطوری هیچوقت از جنگل قسر بیرون نمیای. 0 7 hotarou 1403/10/30 - 11:46 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 168 من امروز آخرین قسط خونه رو دادم. اما تو دیگه نیستی که توش زندگی کنی. (بغض گلویش را میفشرد.) ما دیگه بدهی نداریم! (متأثر میشود و گریه سر میدهد.) ما دیگه آزاد شده بودیم! (بیف آهسته به سوی او میآید.) آزاد بودیم... آزاد... 0 0 gharneshin 1404/2/13 - 16:35 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 81 همه از آدم بذلهگو خوششون میآد. اما هیچکسی بهش پول قرض نمیده، روش حساب نمیکنه. 0 5 hotarou 1403/10/30 - 11:43 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 90 ویلی: خیلی کار مهمیه که آدم بیست و پنج سال قسط بده. لیندا: موفقیتیه! 0 0 عارفه 1403/6/2 - 00:02 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 20 همیشه تصمیم قاطع گرفتم که زندگیم رو بیخودی هدر ندم. اما هربار برمیگردم اینجا متوجه میشم تنها کاری که کردم این بوده که زندگیم رو هدر دادم. 3 8 hotarou 1403/10/30 - 11:45 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 166 بیف: آرزوهای دور و درازی داشت؛ همش غلط، سر تا پا غلط. هپی: این حرفو نزن! بهش توهین میکنی. بیف: اون هیچوقت نفهمید که توی این دنیا چه کارهس. 0 0 hotarou 1403/10/30 - 11:46 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 166 چارلی: هیچکس حق نداره اونو سرزنش کنه. تو نمیفهمی. اون یه فروشنده بود. برای فروشنده مقام عالی وجود نداره. نه از پیچ و مهره سر در میاره، نه از علم حقوق سررشته داره و نه طب میدونه. آدمیه که همش دورهگردی میکنه و کفشاش همیشه برق میزنه. باید لبخند هم بزنه. اگه مشتریا به لبخندش جواب ندن، دیگه دنیا زیر و رو میشه. اگرم یه خورده ناراحتی قبلی داشته باشه که دیگه کار تمومه. 0 0 hotarou 1403/10/30 - 11:43 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 64 ویلی: گور پدر نگهبان، من دوتا پسر نترس دارم. چارلی: زندونا پر از همین آدمای نترسه. 0 0 فرشته سجادی فر 1403/9/23 - 23:06 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 61 بیف: _من نمیتونم چیزی رو بچسبم مامی ,نمیتونم به یه نوع زندگی بچسبم. ليندا: _بیف،مرد پرنده نیست که بهار که شد بیاد و تموم که شد بره. 0 31 مهدی 1404/4/14 - 08:58 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 1 ویلی: «تصورش رو بکن یه عمر کار میکنی قسط خونه میدی، آخرش که صاحبش شدی دیگه کسی نیست توش زندگی کنه.» مفهوم: این جمله نشاندهندهی احساس ناامیدی و پوچی ویلی است. او عمرش را صرف کار و تلاش کرده تا به چیزی برسد (خانه، نماد موفقیت و امنیت)، اما حالا که به آن رسیده، دیگر فرزندانش از خانه رفتهاند، ارتباطات از هم پاشیده، و خودش هم از نظر روحی و جسمی خسته و تنهاست. لیندا: «خب عزیزم زندگی همینه، باید بگذری و بری، همیشه همین طور بوده.» مفهوم: لیندا، همسر وفادار ویلی، سعی دارد با واقعگرایی و پذیرش زندگی، شوهرش را آرام کند. او نگاهی محافظهکارانه دارد و معتقد است زندگی سختیهایی دارد که باید تحملشان کرد. ویلی: «نه نه، بعضی از آدمها... بعضیها به یه چیزهایی میرسن.» مفهوم: ویلی نمیخواهد واقعیت را بپذیرد. هنوز درگیر رؤیای موفقیت است؛ اینکه بعضیها به ثروت، محبوبیت یا موفقیت میرسند، و خودش هم باید میرسید. اینجاست که تضاد میان واقعیت و رؤیای او خودش را نشان میدهد. 1 11 مهدی 1404/4/14 - 09:32 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 1 بیف: «من بدجوری آشفتهام... شاید مشکل من اینه که عین پسربچههام... تو راضی هستی هپی؟...» مفهوم: بیف در اینجا در حال خودکاوی است. او به این نتیجه رسیده که نه ازدواج کرده، نه وارد یک مسیر شغلی مشخص شده، نه تعهدی به چیزی دارد. احساس میکند هنوز یک "پسر بچه" است، بدون ثبات، بدون هدف. این نشاندهندهی سردرگمی هویتی و ترس از بیهدف بودن در دوران بزرگسالی است. هپی: «راستش نه... تنها کاری که باید بکنم اینه که منتظر بمونم مدیر بازرگانی بمیره...» مفهوم: هپی هم با وجود ظاهر موفق، در درون خالی است. تمام امیدش به موفقیت، به مرگ کسی دیگر وابسته شده! این، نقدی تند به ساختار رقابتی و غیرانسانی نظام سرمایهداری است: جایی که پیشرفت فرد، به نابودی یا حذف دیگری گره خورده. هپی: «نمیدونم واسه چه کوفتی دارم کار میکنم... همیشه یه آپارتمان و یه ماشین و زن میخواستم... ولی بازم تنهام.» مفهوم: اینجا اوج پوچی است. هپی به آرزوهایی که از کودکی یا از تبلیغات جامعه در ذهنش نشسته بود رسیده: آپارتمان، ماشین، روابط متعدد. اما حالا متوجه شده هیچکدام برایش خوشبختی نیاورده. خلأ عاطفی و تنهایی همچنان باقی مانده. او ظاهراً "موفق" است، اما در واقع شکستخوردهای است که نمیخواهد به شکستش اعتراف کند. پیام اصلی این گفتوگو: موفقیت ظاهری، تضمینی برای رضایت درونی نیست. بیف درگیر این است که چرا "هیچچیز معنا ندارد". هپی به آرزوهایش رسیده، ولی خالیتر از همیشه است. هردو قربانی رؤیای دروغین موفقیت آمریکایی هستند، رؤیایی که وعده خوشبختی از طریق پول، مقام، و دارایی میدهد ولی در نهایت انسان را تنها و تهی میگذارد. 0 4
بریدههای کتاب مرگ فروشنده gharneshin 1404/2/12 - 03:59 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 8 انسان به مثابهی میوهای است که سرمایه داری عصارهی آن را میمکد و وقتی دیگر عصارهای نداشت، به دور میافکندش. 0 3 رستگار 1403/6/3 - 10:09 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 68 دنیا مثل صدف مروارید می مونه! اما این صدف رو آدم نمی تونه روی تشک رختخواب باز کنه! 0 16 hotarou 1403/10/30 - 11:45 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 127 بیف: آخه این وضع، تا کیتونه ادامه پیدا کنه؟ هپی: بابا هیچوقت به اندازه موقعی که در انتظار یه چیزیه خوشحال نیست. 0 0 hotarou 1403/10/30 - 11:43 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 67 ویلی: (سرش را بالا میکند.) توی این حیاط آدم باید گردنش خُرد بشه، تا بتونه ستاره ببینه. 0 20 سهیل 1403/4/20 - 20:11 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 99 تو این مملکت جای تعجب اینجاست که هر مردی، اگر محبوب باشه، همینجا میتونه به الماس هم برسه. 0 8 عارفه 1403/6/4 - 12:45 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 98 من سی چهل سال عمرمو توی این شرکت گذاشتم، اما حالا بیمهم رو هم نمیتونم بدم! نمیشه هلورو بخوری و هستهش رو تف کنی بیرون! آدمیزاد میوه درخت نیست! 0 11 hotarou 1403/10/30 - 11:44 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 120 هپی: استنلی، وضعت چطوره؟ استنلی: مثل سگ زندگی میکنم؛ ایکاش موقع جنگ رفته بودم ارتش، الان مرده بودم. 0 1 hotarou 1403/10/30 - 11:44 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 100 من سی و چهار از عمرمو توى اين شركت هدردادم، هوارد. حالا من پول ندارم حق بیمهمو بدم. تو نبايد با من اينجورى رفتار کنی. آدم مى تونه پرتقالو بخوره و پوستو بندازه دور؛ اما آدم که پرتقال نيست. 0 0 زینب بهرامی 1403/10/3 - 21:52 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 38 0 2 عارفه 1403/6/2 - 14:29 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 61 بن: با غریبه هیچوقت جوانمردانه بازی نکن پسر جون؛ اینطوری هیچوقت از جنگل قسر بیرون نمیای. 0 7 hotarou 1403/10/30 - 11:46 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 168 من امروز آخرین قسط خونه رو دادم. اما تو دیگه نیستی که توش زندگی کنی. (بغض گلویش را میفشرد.) ما دیگه بدهی نداریم! (متأثر میشود و گریه سر میدهد.) ما دیگه آزاد شده بودیم! (بیف آهسته به سوی او میآید.) آزاد بودیم... آزاد... 0 0 gharneshin 1404/2/13 - 16:35 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 81 همه از آدم بذلهگو خوششون میآد. اما هیچکسی بهش پول قرض نمیده، روش حساب نمیکنه. 0 5 hotarou 1403/10/30 - 11:43 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 90 ویلی: خیلی کار مهمیه که آدم بیست و پنج سال قسط بده. لیندا: موفقیتیه! 0 0 عارفه 1403/6/2 - 00:02 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 20 همیشه تصمیم قاطع گرفتم که زندگیم رو بیخودی هدر ندم. اما هربار برمیگردم اینجا متوجه میشم تنها کاری که کردم این بوده که زندگیم رو هدر دادم. 3 8 hotarou 1403/10/30 - 11:45 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 166 بیف: آرزوهای دور و درازی داشت؛ همش غلط، سر تا پا غلط. هپی: این حرفو نزن! بهش توهین میکنی. بیف: اون هیچوقت نفهمید که توی این دنیا چه کارهس. 0 0 hotarou 1403/10/30 - 11:46 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 166 چارلی: هیچکس حق نداره اونو سرزنش کنه. تو نمیفهمی. اون یه فروشنده بود. برای فروشنده مقام عالی وجود نداره. نه از پیچ و مهره سر در میاره، نه از علم حقوق سررشته داره و نه طب میدونه. آدمیه که همش دورهگردی میکنه و کفشاش همیشه برق میزنه. باید لبخند هم بزنه. اگه مشتریا به لبخندش جواب ندن، دیگه دنیا زیر و رو میشه. اگرم یه خورده ناراحتی قبلی داشته باشه که دیگه کار تمومه. 0 0 hotarou 1403/10/30 - 11:43 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 64 ویلی: گور پدر نگهبان، من دوتا پسر نترس دارم. چارلی: زندونا پر از همین آدمای نترسه. 0 0 فرشته سجادی فر 1403/9/23 - 23:06 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 61 بیف: _من نمیتونم چیزی رو بچسبم مامی ,نمیتونم به یه نوع زندگی بچسبم. ليندا: _بیف،مرد پرنده نیست که بهار که شد بیاد و تموم که شد بره. 0 31 مهدی 1404/4/14 - 08:58 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 1 ویلی: «تصورش رو بکن یه عمر کار میکنی قسط خونه میدی، آخرش که صاحبش شدی دیگه کسی نیست توش زندگی کنه.» مفهوم: این جمله نشاندهندهی احساس ناامیدی و پوچی ویلی است. او عمرش را صرف کار و تلاش کرده تا به چیزی برسد (خانه، نماد موفقیت و امنیت)، اما حالا که به آن رسیده، دیگر فرزندانش از خانه رفتهاند، ارتباطات از هم پاشیده، و خودش هم از نظر روحی و جسمی خسته و تنهاست. لیندا: «خب عزیزم زندگی همینه، باید بگذری و بری، همیشه همین طور بوده.» مفهوم: لیندا، همسر وفادار ویلی، سعی دارد با واقعگرایی و پذیرش زندگی، شوهرش را آرام کند. او نگاهی محافظهکارانه دارد و معتقد است زندگی سختیهایی دارد که باید تحملشان کرد. ویلی: «نه نه، بعضی از آدمها... بعضیها به یه چیزهایی میرسن.» مفهوم: ویلی نمیخواهد واقعیت را بپذیرد. هنوز درگیر رؤیای موفقیت است؛ اینکه بعضیها به ثروت، محبوبیت یا موفقیت میرسند، و خودش هم باید میرسید. اینجاست که تضاد میان واقعیت و رؤیای او خودش را نشان میدهد. 1 11 مهدی 1404/4/14 - 09:32 مرگ فروشنده آرتور میلر 4.1 51 صفحۀ 1 بیف: «من بدجوری آشفتهام... شاید مشکل من اینه که عین پسربچههام... تو راضی هستی هپی؟...» مفهوم: بیف در اینجا در حال خودکاوی است. او به این نتیجه رسیده که نه ازدواج کرده، نه وارد یک مسیر شغلی مشخص شده، نه تعهدی به چیزی دارد. احساس میکند هنوز یک "پسر بچه" است، بدون ثبات، بدون هدف. این نشاندهندهی سردرگمی هویتی و ترس از بیهدف بودن در دوران بزرگسالی است. هپی: «راستش نه... تنها کاری که باید بکنم اینه که منتظر بمونم مدیر بازرگانی بمیره...» مفهوم: هپی هم با وجود ظاهر موفق، در درون خالی است. تمام امیدش به موفقیت، به مرگ کسی دیگر وابسته شده! این، نقدی تند به ساختار رقابتی و غیرانسانی نظام سرمایهداری است: جایی که پیشرفت فرد، به نابودی یا حذف دیگری گره خورده. هپی: «نمیدونم واسه چه کوفتی دارم کار میکنم... همیشه یه آپارتمان و یه ماشین و زن میخواستم... ولی بازم تنهام.» مفهوم: اینجا اوج پوچی است. هپی به آرزوهایی که از کودکی یا از تبلیغات جامعه در ذهنش نشسته بود رسیده: آپارتمان، ماشین، روابط متعدد. اما حالا متوجه شده هیچکدام برایش خوشبختی نیاورده. خلأ عاطفی و تنهایی همچنان باقی مانده. او ظاهراً "موفق" است، اما در واقع شکستخوردهای است که نمیخواهد به شکستش اعتراف کند. پیام اصلی این گفتوگو: موفقیت ظاهری، تضمینی برای رضایت درونی نیست. بیف درگیر این است که چرا "هیچچیز معنا ندارد". هپی به آرزوهایش رسیده، ولی خالیتر از همیشه است. هردو قربانی رؤیای دروغین موفقیت آمریکایی هستند، رؤیایی که وعده خوشبختی از طریق پول، مقام، و دارایی میدهد ولی در نهایت انسان را تنها و تهی میگذارد. 0 4