بریدههای کتاب روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری زینب گلستانی 1404/5/9 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 1 توی دبیرستان زبان انگلیسی ام ضعیف بود. معلم زبانمان گفته بود باید یک انشای یکی دو صفحه ای درباره خانواده تان بنویسید و من عزا گرفته بودم. آذر گفت: حسین اقا دو سال آمریکا بوده، بده اون انشات رو بنویسه! گفتم: نخیر به اون نگو! همینطور که بزرگتر ها مشغول حرف زدن بودند، آذر گفت: حسین اقا، شما می تونید یه انشای انگلیسی برای منیژه بنویسید؟ ..... معلم اسم من را خواند. رفتم جلوی کلاس ایستادم. چند خط که خواندم معلم گفت: بسه دیگه لشگری، انشا رو بذار روی میز من و برو بشین! زنگ تفریح توی کلاس بمون، باید با هم صحبت کنیم! دلم شور افتاد! زنگ خورد و همه بچه ها رفتند بیرون. معلم پرسید: این انشا رو کی برات نوشته؟ گفتم: خواهرم خانوم گفت: دروغ میگی! بگو کی نوشته! سکوت کردم. خانم معلم ادامه داد: خواهرت می خواد از تو خواستگاری کنه؟ با شنیدن این حرف خشکم زد. -: به من راستش را بگو! دوست پسر داری؟ با صدای لرزان گفتم: به خدا خانوم دوست پسر ندارم. فقط خواستم انشای خوبی بنویسم و نمره خوبی بگیرم! خانم معلم که فهمیده بود معنی انشایی را که خوانده ام، واقعا نفهمیده ام گفت: دختر ساده! هر کسی که این انشا رو برات نوشته تو رو دوست داره. توی این انشا نوشته به زودی از تو خواستگاری می کنه... 0 1 کوثر محمودی 1404/5/23 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 108 ما دو تا آدم خسته و رنجکشیده بودیم که حالا هر کدام سعی داشتیم درد و رنجمان را از دیگری پنهان کنیم و همین باعث میشد بیشتر از یکدیگر دور شویم. 0 4 فصل کتاب 1403/3/28 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 151 بعد مکثی طولانی کرد و ادامه داد: «البته، تو خیلی سختی کشیدهی. این زندگی حق تو نبود. وقتی آقای مارک، نماینده صلیب سرخ، عکس تو و علی رو دید گفت: «این پسر توئه.» گفتم: «بله. اون در کلاس سوم تجربی تحصیل میکنه.» گفت: «جوون برازندهایه! مثل خودت قد بلنده.» مارک دست گذاشت روی تو و گفت: «و این همسرته.» گفتم: «بله.» گفت: «اون هنوز منتظر بازگشت توئه.» با افتخار گفتم: «بله.» خیلی تعجب کرد. گفت: «زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بیخبری مطلق منتظر بمونه! این باور کردنی نیست! زنها و مردهای ایرانی مثال زدنی اند. » 0 3 علیِ مهدی قلب 1402/10/1 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 85 بعدها در دفترچه یادداشتش خواندم که نوشته بود: «هزار بار خدا را شکر می کنم که باز توانستم کنار خانواده ام باشم؛ کنار همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت هجده سال آن قدر اعصابش ضعیف شده که کوچک ترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج می کند؛ بدون اینکه خودش متوجه باشد. حالا می فهمم که من اسیر نبوده ام، من اصلاً سختی نکشیده ام؛ این زن بوده که هجده سال اسارتِ سخت را در عین آزادی تحمل کرده است. خوشحالم که امروز کنارش هستم و شاید بتوانم کمی از رنج هایش بکاهم و خدا را شکر می کنم که پسرم بزرگ شده است، با سلامت جسم و جان؛ پسری که روزهای اول بازگشتم مرا به اسم حسین صدا می کرد.» 0 5 کوثر رحیمی 1402/10/9 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 102 0 15 معصومه شاکری 1404/2/27 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 108 ما دوتا آدم خسته و رنج کشیده بودیم که حالا هرکدام سعی داشتیم درد و رنجمان را از دیگری پنهان کنیم و همین باعث می شد بیشتر از یکدیگر دور شویم.... 0 3 Razie.bahrekani 1403/9/12 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 157 وقتی آقای مارک نماینده صلیب سرخ عکس تو و علی رو دید گفت: این پسر توئه گفتم: بله اون در کلاس سوم تجربی تحصیل میکنه گفت: جوون برازنده ایه مثل خودت قدبلنده مارک دست گذاشت روی تو و گفت: و این همسرته گفتم: بله گفت اون هنوز منتظر بازگشت توئه با افتخار گفتم: بله خیلی تعجب کرد. گفت: زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بی خبری مطلق منتظر بمونه این باور کردنی نیست زنها و مردهای ایرانی مثال زدنی اند. 0 1 فصل کتاب 1403/3/28 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 149 وقتی حسین رفت، تازه فهمیدم در کنار چه کسی زندگی میکردم. چقدر برایم تکیهگاه بود. آن موقع درک من کم بود؛ شاید خودخواه بودم. به هجده سال تنهایی فکر میکردم، به جوانیام که بیهوده طی شده بود. اما وقتی رفت، فهمیدم هیچکس جای او را در قلبم پُر نمیکند. با گذر سالها بیشتر میفهمم حسین برای من چه کسی بود. حسین با من، علی، و محمدرضا مثل آینه بود. جان و مالش را فدای خوشحالی و راحتی ما میکرد. 0 3 فصل کتاب 1403/3/28 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 82 خدا رحمت کند آقای خمینی را، وقتی دستور داد بنیاد شهید تشکیل بشود، بنیاد اولین کاری که کرد این بود که حضانت بچههای شهدا، اسرا، و مفقود الاثرها را داد به مادرها و خیال مادرها راحت شد. اگر علی را از من میگرفتند، قطعاً دیوانه میشدم. حرفی که حسین آخرین لحظه رفتنش به من زد مدام توی گوشم بود: «هر وقت دلت برای من تنگ شد، به پسرم نگاه کن... به علی نگاه کن...» 0 2
بریدههای کتاب روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری زینب گلستانی 1404/5/9 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 1 توی دبیرستان زبان انگلیسی ام ضعیف بود. معلم زبانمان گفته بود باید یک انشای یکی دو صفحه ای درباره خانواده تان بنویسید و من عزا گرفته بودم. آذر گفت: حسین اقا دو سال آمریکا بوده، بده اون انشات رو بنویسه! گفتم: نخیر به اون نگو! همینطور که بزرگتر ها مشغول حرف زدن بودند، آذر گفت: حسین اقا، شما می تونید یه انشای انگلیسی برای منیژه بنویسید؟ ..... معلم اسم من را خواند. رفتم جلوی کلاس ایستادم. چند خط که خواندم معلم گفت: بسه دیگه لشگری، انشا رو بذار روی میز من و برو بشین! زنگ تفریح توی کلاس بمون، باید با هم صحبت کنیم! دلم شور افتاد! زنگ خورد و همه بچه ها رفتند بیرون. معلم پرسید: این انشا رو کی برات نوشته؟ گفتم: خواهرم خانوم گفت: دروغ میگی! بگو کی نوشته! سکوت کردم. خانم معلم ادامه داد: خواهرت می خواد از تو خواستگاری کنه؟ با شنیدن این حرف خشکم زد. -: به من راستش را بگو! دوست پسر داری؟ با صدای لرزان گفتم: به خدا خانوم دوست پسر ندارم. فقط خواستم انشای خوبی بنویسم و نمره خوبی بگیرم! خانم معلم که فهمیده بود معنی انشایی را که خوانده ام، واقعا نفهمیده ام گفت: دختر ساده! هر کسی که این انشا رو برات نوشته تو رو دوست داره. توی این انشا نوشته به زودی از تو خواستگاری می کنه... 0 1 کوثر محمودی 1404/5/23 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 108 ما دو تا آدم خسته و رنجکشیده بودیم که حالا هر کدام سعی داشتیم درد و رنجمان را از دیگری پنهان کنیم و همین باعث میشد بیشتر از یکدیگر دور شویم. 0 4 فصل کتاب 1403/3/28 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 151 بعد مکثی طولانی کرد و ادامه داد: «البته، تو خیلی سختی کشیدهی. این زندگی حق تو نبود. وقتی آقای مارک، نماینده صلیب سرخ، عکس تو و علی رو دید گفت: «این پسر توئه.» گفتم: «بله. اون در کلاس سوم تجربی تحصیل میکنه.» گفت: «جوون برازندهایه! مثل خودت قد بلنده.» مارک دست گذاشت روی تو و گفت: «و این همسرته.» گفتم: «بله.» گفت: «اون هنوز منتظر بازگشت توئه.» با افتخار گفتم: «بله.» خیلی تعجب کرد. گفت: «زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بیخبری مطلق منتظر بمونه! این باور کردنی نیست! زنها و مردهای ایرانی مثال زدنی اند. » 0 3 علیِ مهدی قلب 1402/10/1 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 85 بعدها در دفترچه یادداشتش خواندم که نوشته بود: «هزار بار خدا را شکر می کنم که باز توانستم کنار خانواده ام باشم؛ کنار همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت هجده سال آن قدر اعصابش ضعیف شده که کوچک ترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج می کند؛ بدون اینکه خودش متوجه باشد. حالا می فهمم که من اسیر نبوده ام، من اصلاً سختی نکشیده ام؛ این زن بوده که هجده سال اسارتِ سخت را در عین آزادی تحمل کرده است. خوشحالم که امروز کنارش هستم و شاید بتوانم کمی از رنج هایش بکاهم و خدا را شکر می کنم که پسرم بزرگ شده است، با سلامت جسم و جان؛ پسری که روزهای اول بازگشتم مرا به اسم حسین صدا می کرد.» 0 5 کوثر رحیمی 1402/10/9 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 102 0 15 معصومه شاکری 1404/2/27 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 108 ما دوتا آدم خسته و رنج کشیده بودیم که حالا هرکدام سعی داشتیم درد و رنجمان را از دیگری پنهان کنیم و همین باعث می شد بیشتر از یکدیگر دور شویم.... 0 3 Razie.bahrekani 1403/9/12 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 157 وقتی آقای مارک نماینده صلیب سرخ عکس تو و علی رو دید گفت: این پسر توئه گفتم: بله اون در کلاس سوم تجربی تحصیل میکنه گفت: جوون برازنده ایه مثل خودت قدبلنده مارک دست گذاشت روی تو و گفت: و این همسرته گفتم: بله گفت اون هنوز منتظر بازگشت توئه با افتخار گفتم: بله خیلی تعجب کرد. گفت: زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بی خبری مطلق منتظر بمونه این باور کردنی نیست زنها و مردهای ایرانی مثال زدنی اند. 0 1 فصل کتاب 1403/3/28 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 149 وقتی حسین رفت، تازه فهمیدم در کنار چه کسی زندگی میکردم. چقدر برایم تکیهگاه بود. آن موقع درک من کم بود؛ شاید خودخواه بودم. به هجده سال تنهایی فکر میکردم، به جوانیام که بیهوده طی شده بود. اما وقتی رفت، فهمیدم هیچکس جای او را در قلبم پُر نمیکند. با گذر سالها بیشتر میفهمم حسین برای من چه کسی بود. حسین با من، علی، و محمدرضا مثل آینه بود. جان و مالش را فدای خوشحالی و راحتی ما میکرد. 0 3 فصل کتاب 1403/3/28 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 68 صفحۀ 82 خدا رحمت کند آقای خمینی را، وقتی دستور داد بنیاد شهید تشکیل بشود، بنیاد اولین کاری که کرد این بود که حضانت بچههای شهدا، اسرا، و مفقود الاثرها را داد به مادرها و خیال مادرها راحت شد. اگر علی را از من میگرفتند، قطعاً دیوانه میشدم. حرفی که حسین آخرین لحظه رفتنش به من زد مدام توی گوشم بود: «هر وقت دلت برای من تنگ شد، به پسرم نگاه کن... به علی نگاه کن...» 0 2