هرچی فکر میکنم نمیتونم ناستانکا رو درک کنم. واقعا خودخواه و بیدرک بود که همش تکرار میکرد نمیخواد عاشقش بشه!
دوسش داشتم اما این دو و نیم ستاره ای که کم دادم دلایل خودشو داره! اول داستان تا جایی که دختره شروع کرد سرگذشتش رو تعریف کنه هزاربار با خودم گفتم ولش کنم کتاب رو ولی از اونجایی که همش احساس عذاب وجدان داشتم و تعریف این کتاب رو خیلی شنیده بودم گفتم شاید بهتر بشه. پیچوندن و بازی با کلمات که انگار تخصص آقای داستایوفسکیه واقعا اعصابم رو به هم میریخت و اصلا نمیتونستم مفهوم رو درک کنم اما باید اعتراف کنم سرگذشت ناستانکا خیلی روان بود و از اون به بعد طول نکشید و اصلا ریدینگ اسلامپ نشدم.
ولی واقعا ناستانکا نباید یکم خجالت میکشید بابت حرفاش؟ چطور میتونه اینقدر ناپخته و الکی هر حرفی رو بزنه و قلب رو به بازی بگیره؟
اما مهمترین مشکل اینجا بود که هیچکدومشون صبر نداشتن.
از همون اول چندباری اشاره شد که راوی( که اصلا اسمی ازش برده نشد)، اصلا صبور نیست و طاقت نداره، اما ناستانکا هم زود قضاوت کرد و در پی اون عجولانه هم تصمیم گرفت و باعث شد راوی بهش دل ببنده حتی برای چند دقیقه!
اما الان دارم به این فکر میکنم اگه به جای همون باری که تا دم در خونه رفتن ولی زمان از دستشون در رفت و دوباره قدم زنان دور شدن ناستانکا وارد خونه میشد اون مرد رو نمیدید و همه چیز فرق میکرد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.