یادداشت Ꭵ 𝗌Ɨᧉℓℓɑ
1404/6/14
سلامت روانمو از دست دادم. واقعا وحشتناک بود. وقتی توی خود بهخوان راجب کتاب های دارک میشنیدم و اینکه میگفتن اگه روحیه اش رو ندارین نخونین میگفتم آخه مگه تا چه حدی میتونه بد باشه؟ فکر میکردم حالم بد نمیشه باهاشون. فکر کنم باید قبل این کتاب یه جنایی سَبُک تر میخوندم تا اینقدر یهویی وارد این فضای وحشتناک نشم. اوایل کتاب تا یه قسمتیش اوکی بود؛ یه گروه که از طلافروشی دزدی کرده بودن و تحت تعقیب بودن توی خونه ی یه زنِ دامپزشکِ ناشناس مخفی میشن و زن رو یه جورایی گروگان میگیرن و تهدیدش میکنن کمکشون کنه و یکی از اعضای گروه که زخمی شده و برادر لیدر و شخصیت اصلی داستانه رو مداوا کنه. میفهمن که شوهر این زن پلیسه و فعلا مأموریته. توی اون خونه که توی یکی از دهکده های دور افتاده ی فرانسهست میمونن تا حال بیمارشون بهتر بشه و وقتی پاتریک یا همون شوهر زن برمیگرده و شخصیت واقعیش براشون رو میشه همشون به معنای واقعی کلمه توی یه مرداب وحشتناک گرفتار میشن و ذره ذره از بین میرن. پاتریک واقعا روانی بود! همونطور که توی قسمت معرفی کتاب گفته شده، این کتاب نشون میده که چقدر مشکلات و اتفاقات کودکی توی آینده ی ما تاثیر میذاره. اما بازم هرچقدر سعی میکردم حق رو بهش بدم و خودم رو قانع کنم که مقصر اصلی کسایی هستن که توی کودکی بهش آسیب رسوندن نمیشد. آخه مگه یه آدم چقدر میتونه مریض باشه؟ قلم نویسنده عالی بود و همه چیز خیلی خوب جلو میرفت و اصلا و ابدا خسته کننده نبود، فقط اینکه صحنه ها واقعا وحشتناک بودن. اینکه راوی داشت سرگذشت انسان هایی که توی دنیای واقعی این تلخی هارو چشیده بودن روایت میکرد غمانگیز ترین چیزیه که میتونم بهش فکر کنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.