یادداشت Ꭵ 𝗌Ɨᧉℓℓɑ
5 روز پیش
دلم برای فرانک آتیش گرفت. اون فقط یه پدر نگران بود که خودش رو بخاطر اتفاقات گذشته و شکرآب شدن رابطه ی بین خودش و دخترش سرزنش میکرد درصورتی که مگی بخاطر منافع خودش همه رو بازی میداد و نگران عواقب کارهاش نبود. خیلی رفتار بیادبانه و خودخواهانه ای با پدرش داشت و با اینکه دیگه نوجوون نبود، مستقیم به فرانک میگفت توی کارهاش دخالت نکنه یا بخاطر ظاهر و مکان زندگیش زخم زبون میزد و واضحا میگفت که خجالت میکشه از اینکه اون پدرشه. این کتاب به خوبی بهم فهموند که پدر مادرها تقریبا هیچوقت به خاطر حرف هامون کینه به دل نمیگیرند و نگرانی ها و حس ششم هاشون تقریبا همیشه درست از آب در میاد و باعث شد به این فکر کنم شاید من هم رفتار درستی با پدر و مادرم ندارم. عاشق آخرش شدم، اینکه حق به حق دار رسید واقعا دوست داشتنی بود و از همه مهمتر، از اون کتاب هایی بود که حال میکنی از خوندنش چون شخصیت اصلی باهوشه و به تموم نگرانی ها و خطرهایی که تو در نقش خواننده احساس میکنی آگاهه و سعی میکنه حلشون کنه. خیلی خیلی شگفت زدهم کرد به طوری که تقریبا نصفش رو اصلا نمیتونستم حدس بزنم و داستان هم خیلی سریع و خوب پیش رفت. دوستش داشتم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.