طُرقه

طُرقه

@interrupted

4 دنبال شده

5 دنبال کننده

                من در امتیاز دادن به چیزها بَدَم.
              

یادداشت‌ها

طُرقه

طُرقه

1404/1/26

        کتاب‌های کودک با روز به روز ملوس‌تر شدنشان در طی زمان آزارم داده‌اند، و این کتاب هم از این نظر مستثنی نبود، لکن به واسطه‌ی شخصیت اصلی بسیار جذابش دارای وزن است. این شخصیت آنقدرها هم شخصیت تازه‌ای نیست و نمونه‌اش را کم ندیده‌ایم؛ مرد جوان و مهربانی که با بچه‌ها خوش‌رفتار است، به حلزون‌ها اهمیت می‌دهد، بزرگترها هم دوستش دارند و در عین حال به سلامت عقلش شک دارند و در نهایت خواستار طردشدنش می‌شوند. «غریبه»ای است که وارد می‌شود و ناخواسته چیزها را به هم می‌ریزد در حالیکه سرشار از حسن‌نیت است. راستش را بخواهید شخصیت موردعلاقه‌ام در کتابهای کودک همین است. او همان کسی است که وقتی بچه بودیم دلمان می‌خواست معلممان بود، یا آنکه آرزو داشتیم وقتی بزرگ شدیم مثل او بشویم. دیگر اینکه تفکیک شخصیت‌ها و پرداختن به هر تیپ در این کتاب با انواع استعاره‌ها و بازی‌های زبانی خاصی صورت می‌گیرد که شدیداً درخشان است. فکر نمی‌کنم اگر بچه بودم معنایی را که این کتاب از کلمه‌ی «شاعر» در ذهنم درج می‌کرد هرگز از یاد می‌بُردم. 
درباره‌ی ملوس‌بودن باید یک چیزی اضافه کنم: آنطور که چالش‌های داستان پیش می‌روند و آنطور که حل می‌شوند مهمتر از آغاز آن، و سرگرم‌کننده بودن روایت است. شاید به اشتباه فکر می‌کنند بچه‌ها در این زمینه سختگیر نیستند، اما پایان‌بندی قانع‌کننده‌ای برای این داستان وجود نداشت. حتی کودکانه‌ترین رمان‌ها هم می‌توانند با منطق راضی‌کننده‌ای تمام شوند، حالا این منطق راضی‌کننده می‌تواند پایان باز و پرسوالی مثل ماهی سیاه کوچولو داشته باشد یا سخت و مُتقن و شاد به انتها برسد، مثل پی‌پی جوراب بلند.
      

0

طُرقه

طُرقه

1404/1/26

        با هر نمایشنامه‌ی مُدرنی که می‌خوانم بیشتر به این نتیجه می‌رسم حداقل سواد تئاتری نیاز دارم برای آنکه بتوانم ارزش این آثار را بفهمم، چون در نظر اول اکثراً با اینکه تأثیرگذارند، اما این تأثیرگذاری چیزی از جنس مرعوب‌شدن است و موردپسند من نیست که صرفاً مرعوبِ یک اثر بشوم، آن هم اثری که چیزهای زیادی از خاستگاهش نمی‌دانم. بله، نویسنده‌ اهل اروپای شرقی است، بله، بی‌معنایی روابط، بله، دلبستگی به مُرده‌ها... امّا ارزش دراماتیکِ این کار در چیست غیر از (معمولاً) یک شخصیت زن سودایی و آشفته‌حال؟ نمی‌توانم بفهمم و بابت بی‌سوادیم خودم را سرزنش می‌کنم. 
غیر از اینها باید بگویم گاهی هم پیش می‌آید که متأثرشدن صرفاً به دلیل مرعوب‌شدن اتفاق نیفتد، حقیقتاً شخصیت‌ها و تیرگی حاکم بر صحنه را احساس کنم و خلاصه اینکه عمیق‌تر مورمور بشوم، انگار که شخصیت زن سودایی و آشفته‌حال را بفهمم. این کتاب هم همینطور بود. مسئله‌ی آن به طور خاص، مسئله‌ی من (حداقل هنوز) نیست، و آن عشق به مُردگان است، اما با کمی تأمل می‌توانیم این مسئله را به شکل نوعی مالیخولیا بسط بدهیم، و آن وقت تبدیل به مسئله‌ی همه‌مان می‌شود: همان احساسی که نمی‌گذارد باور کنیم بهار تمام شده، عشق ابدیمان عادت شده، و او زیر خاک خواهد ماند.
      

0

طُرقه

طُرقه

1404/1/11

        شاید تمام این احساسات تا حد زیادی شخصی باشند، اما مسئله وحشتناک‌بودنِ جنایات متهم این داستان هرگز نبود. آنچه که در خلال خواندن مرا مضطرب می‌کرد شدت همذات‌پنداری‌ام با کسی بود که پدر و کادر و همسر و فرزندانش را به قتل رسانده تنها برای آنکه بیش از حد شرمگین و مضطرب بوده است. حتّی امانوئل کارِر هم (که ادعا می‌کند سعی کرده تمام این ماجرا را تنها «گزارش» کند، نه که داستانی از آن بنویسد) که نمی‌تواند مانع احساس دلسوزی خود نسبت به این پرونده شود، در عین حال از بابت اینکه مثل خبرنگار آخر داستان تماماً بر این عقیده نیست که متهم یک جنایتکار شیطانی است، شرمنده است. 

مسئله این بود که هر از گاهی میان خواندن سرم را بلند می‌کردم تا مطمئن شوم آنچه دور و برم می‌گذرد واقعیت دارد و همه‌اش ساخته و پرداخته‌ی دروغ‌هایی که به دیگران گفته‌ام نیست. این که انسان از خود تصویری غیرواقعی بسازد تنها برای آنکه احساس سرخوردگی نکند آنقدر بنظرم عادی، رقت‌انگیز و در عین حال ناگزیر می‌آمد که به جای توجه به جنایاتی که متهم به همین دلایل (رقت‌انگیز بودن، احساس ذلت) مرتکب شده بود، از تصور شدت فشار روانی‌ای که مسئله‌ی «دیگران» (ناامیدکردنِ دیگران، دست‌یافتن به عشق دیگران، ...) به روح انسان می‌آورد تا آنجا که سالها زندگی خفت‌بار را به جان بخرد، اشکم در می‌آمد. کتاب پایان‌بندی مهمی ندارد (ژان‌کلود هرگز به پاسخ سوالی که در نوجوانی سر آزمون فلسفه با آن روبرو بود، نمی‌رسد) غیر از آنچه که نویسنده راجع به آن می‌گوید: «نوشتن این کتاب تنها می‌تواند جنایتی یا دعایی باشد»، و من این جمله را فقط خطاب به خوانندگان است که می‌فهمم. یا جنایتی در حق ماست و یا دعایی در حق ما، چراکه مشخص نیست آیا هرکس که با این ماجرا مواجه می‌شود، در درون خود احساس کلاهبردار بودن و اضطراب ناشی از احتمال لو رفتن را احساس می‌کند یا نه - نمی‌توانم بگویم این احساسی که الان دارم، لزوماً به همه دست می‌دهد، اما آیا من صرفاً اندکی بلنداقبال‌تر از متهم نیستم؟ شاید من هنوز لو نرفته‌ام تنها به این دلیل که جنایتی مرتکب نشده‌ام، وگرنه وحشتناکترین جنبه‌ی دروغ‌هایی که به دیگران گفته‌ام شاید این باشد که حتی خودم هم دیگر بخاطر ندارم که دروغند. 
      

0

طُرقه

طُرقه

1404/1/8

        ماجرای خانواده‌ی مهاجری است که از پرو به نیویورک آمده‌اند، مادر و پدر و دو فرزند. نویسنده‌ی این کتاب می‌توانست گورکی باشد چراکه من کس دیگری را نمی‌شناسم که در طرح مصائب طبقات فرودست، اقلیت و غیرقانونی انقدر متبحر باشد. مادر خانواده کسی است که روایت حول او می‌چرخد؛ موجودی آهنین که غریزه‌ی قدرتمندش او را در جهت حفظ لانه‌اش هدایت می‌کند و ما، که به عنوان خواننده از شکنندگی‌های درونش باخبریم، پوسته‌ی سختش را می‌ستاییم. حتی آن دسته از تصمیمات او که قابل تحسین نیستند هم در اثر اراده‌ی فولادینش برایمان توجیه می‌شوند، اراده‌ی فولادینی که در اثر سالها تحمل حقارت و فقدان شکل گرفته. این پدر خانواده است که شاعر است (درواقع راننده تاکسی شیفت شب)، و هم اوست که چرخش بسیار ظریف روایت را رقم می‌زند، آن هم در صفحات متمایل به پایان، و درست بعد از سپری‌شدن یک سلسله مصائب. 
فضای کلی روایت‌های مهاجران غیرقانونی حاکم است: نوستالژی و اضطراب توأمان، و این نوستالژیِ پرویی چه شیرین است چراکه اکثراً حول دستور غذا و روشهای مراقبت از بچه‌ها و خانه می‌گردد، و آن اضطراب نیویورکی چه زیبا و با جزییات وصف شده، آنطور که خستگی مادر بعد از ساعتها سوزن‌زدن در کارخانه را بر نوک انگشتهامان حس می‌کنیم. غیر از این فضای کلی، دنیای درونی مادر انگار تنها به روی ماست که باز است. ما محرم اسرار اوییم، تنها کسانی که شاهدند او چطور نیمه‌شبها، که تنها وقت خلوتش است، در آشپزخانه می‌نشیند و در دفتر کوچکی خوابهایش را می‌نویسد.

(فراموش کردم بگویم ویراستاری کتاب بسیار ضعیف است و باید تحملش کنیم)
      

0

طُرقه

طُرقه

1404/1/8

        داستانی که در عین ایجاز شدیداً تاثیرگذار و سوال‌برانگیز پیش می‌رود و هنرنمایی‌های نویسنده در رنگ‌وبو بخشیدن به فصل‌های کوتاه علیرغم سرعت پیشروی ماجرا، ستودنی است. مشکل پایان‌بندی آن است. فرانسوی‌ها استعداد خاصی در لوس‌کردنِ جدی‌ترین و سنگین‌ترین روایت‌ها دارند. دیالوگ‌هایی که دقیقاً در لحظه‌ی رمزگشایی داستان رخ می‌دهند انگار شتابزده نوشته شده‌اند، و سَرِ ما، که منتظر بودیم گره از  پیچیدگی‌ها و چالش‌هایی که با ظرافت فراوان در طول رمان پرداخته شده‌ بودند، رشته به رشته وا بشود، یک کمی کلاه می‌رود. در کل مسائل این کتاب و نوع داستانی‌شدنِ آنها قابلیت این را داشت که کتابی در حجم کلاسیک‌ها بیافرینَد؛ یک متهم و یک بازپرس، جنگ جهانی اول، وظیفه و میهن، تردید در ضرورت تمام این مفاهیم، یک زن جوان در گوشه‌ای و صدای زوزه‌ی سگی در پس‌زمینه - خلاصه که پس از پایان ماجرا دلمان نسخه‌ی چهارصد صفحه‌ای اثر را می‌خواهد، در درجه‌ی اول به این خاطر که سنگینی مسائل داستان و لایه‌لایه‌های متنوع آن را، که کم‌کم با هر فصل کنار می‌روند، هنوز با خود حمل می‌کنیم و پایان‌بندی هم جوری نیست که لااقل اندکی از وزن اینها را از ما بگیرد - با تمام این حرفها، آنقدر در طی کتاب تحت‌تاثیر سیر وقایع و درگیر سوالات و مسائل وجودی هستیم که صفحات آخر قابل اغماضند. سوال اصلی کتاب که از آغاز ما را در بی‌تابی دانستن جواب آن نگه‌داشته‌اند در پنج صفحه‌ی پایانی پاسخ داده می‌شود، امّا آنقدر این مسیری که طی کرده‌ایم ما را درگیر کرده که دیگر اهمیتی ندارد، و (شاید از قصد) خود آن پاسخ هم که اوایل آنچنان مرموز بود واقعاً پیش پا افتاده از آب در می‌آید. ظرافت و دقت در داستان‌گویی است که تجربه‌ی خواندن این کتاب را یگانه می‌کند.  
      

0

طُرقه

طُرقه

1404/1/8

        اگر شانزده سالم بود و این کتاب را می‌خواندم دیوانه می‌شدم. ماجرا فقط یک روایت مستندِ هیجان‌انگیز از زندگی چهار مرد که عضو یک گروه موسیقی بوده‌اند نیست؛ کتابی است که آدم را جوان می‌کند و اضطرابهای سالهای دوری را به یاد می‌آورَد که «وظیفه» و «آرمان» معنا داشتند؛ سالهای تنهایی و پرتناقضِ آن وقت‌ها که روح انسان نوجوان بود. شاید اِلمان موسیقی اینها را متبادر می‌کند، چراکه صحبت از موسیقی راک است و حال و هوای اعتراض‌آمیز و شورانگیزش، اما خودِ روایت به قدری پرکشش است که همگی‌مان را تبدیل به هواداران این گروه موسیقی و خواننده‌ی اصلی آن می‌کند. انسان می‌تواند به اندازه‌ی خواننده‌ی اصلی این گروه گمنام بلندطبع زندگی کند (از نظر وفاداری به اصول شخصی‌اش) و حتی نامی از او در بایگانی‌ها هم به سختی پیدا شود - البته این عصر ماست که بزرگواری یک «نام» را با تابلوهای نئون و بوق و کرنا تعریف می‌کند، حال آنکه پرویز شاکری هزار اسم مستعار داشت و هیچکدامشان کم‌اهمیت‌تر از نام واقعی‌اش نبودند. به هر حال این فکر در طول کتاب رهایتان نمی‌کند که چطور نبوغی از این جنس همینقدر بی‌ادعا می‌آید و جلوه‌گری می‌کند و برای ابد از یاد می‌رود، آن هم در حالیکه داستانهایی به مراتب پیش‌پا‌افتاده‌تر از آدمهایی به مراتب کم‌قدرتر تبدیل به اسطوره شده‌اند. 
حسرت گوش دادن به آهنگ‌هاشان شبها خواب از چشمم می‌گیرد. به عنوان کسی که هیچ سواد موسیقیایی ندارد و تنها شدیداً تحت تاثیر موسیقی قرار می‌گیرد، بعد از خواندن این کتاب احساس می‌کنم اگر روزی نرسد که آهنگهاشان را بشنوم انگار بخشی از زندگیم را به جا نیاورده‌ام، ولی در عین حال می‌دانم که این هیجان و اضطرابی که در دلم افتاده، و این احساس که انگار الان با دانستن تمام چیزهایی که بر «شط‌بویز» گذشته رسالتی پیدا کرده‌ام، در اثر فرسودگیِ روزها از یادم می‌رود، درست مثل آرمان‌ها و عهدهایی که آن روزها با خودمان بسته بودیم، و درست برخلاف پرویز شاکری که تا آخر پای آنها ماند و از یاد نبُرد. 
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.