یادداشت طُرقه
1404/1/26
با هر نمایشنامهی مُدرنی که میخوانم بیشتر به این نتیجه میرسم حداقل سواد تئاتری نیاز دارم برای آنکه بتوانم ارزش این آثار را بفهمم، چون در نظر اول اکثراً با اینکه تأثیرگذارند، اما این تأثیرگذاری چیزی از جنس مرعوبشدن است و موردپسند من نیست که صرفاً مرعوبِ یک اثر بشوم، آن هم اثری که چیزهای زیادی از خاستگاهش نمیدانم. بله، نویسنده اهل اروپای شرقی است، بله، بیمعنایی روابط، بله، دلبستگی به مُردهها... امّا ارزش دراماتیکِ این کار در چیست غیر از (معمولاً) یک شخصیت زن سودایی و آشفتهحال؟ نمیتوانم بفهمم و بابت بیسوادیم خودم را سرزنش میکنم. غیر از اینها باید بگویم گاهی هم پیش میآید که متأثرشدن صرفاً به دلیل مرعوبشدن اتفاق نیفتد، حقیقتاً شخصیتها و تیرگی حاکم بر صحنه را احساس کنم و خلاصه اینکه عمیقتر مورمور بشوم، انگار که شخصیت زن سودایی و آشفتهحال را بفهمم. این کتاب هم همینطور بود. مسئلهی آن به طور خاص، مسئلهی من (حداقل هنوز) نیست، و آن عشق به مُردگان است، اما با کمی تأمل میتوانیم این مسئله را به شکل نوعی مالیخولیا بسط بدهیم، و آن وقت تبدیل به مسئلهی همهمان میشود: همان احساسی که نمیگذارد باور کنیم بهار تمام شده، عشق ابدیمان عادت شده، و او زیر خاک خواهد ماند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.