هانیه بیضایی

هانیه بیضایی

@hanihebeizaee

39 دنبال شده

35 دنبال کننده

                Juste une étudiante
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        جای خالی سلوچ
روایتی از یک زوال،دولت آبادی در این کتاب به طور چند جانبه همچنین در یک کلیت روایتگر زوال و نابودی ست.


در مجموع زوال یک روستا، و در ابعاد جزئی تر آن زوال زندگی ها و امید ها ،نابودی توان ها برای خلق آینده ، زوال انسان ها ، انسان هایی‌ کویر زده، آدم هایی بی آب و نان ، انسان هایی که از فرط جمود اجتماعی ، سر در خود فرو کرده اند، چشم بر نان می پایند، دست با خاک کویر می شویانند مگر که سیری یابند.


اما نه زمینج تماما خاک است و غبار ، غباری از خاک کویر صعود می‌کند و در دیده و جان ساکنین می نشیند‌. این غبار نانت را سنگ میکند ، جانت را سخت ، دیده بر تو می پوشاند و تو را به قعر خود فرو می کشاند. تو در قعر خود خورده می شوی ،نیست می‌شوی. تو دیگری را نه میبینی نه می شنوی پس نیستی ، پس تو در خود به زوال می روی.

اما مرگان در این میان، میخواهد ببیند . بماند، نیست نشود، باشد، میخواهد سخت فرزندانش را در آغوش بکشد. می کوشد، میمرد که شاید بتواند برای فرزندانش از تصلب کویر نانی به کف آرد، مهری بر جانشان بیافزاید. خانه گرم شود، ذرات حضور پراکنده نشود، پیوسته باشند. گرم و حضور یافته.

فغان و ناله که با رفتن وصله ی جان مرگان حضور دیگر پراکنده است ، دیگر پیوسته نیست. زوال به در خانه مرگان میکوبد .

 دهشتناک ورود می کند. ابتدا پسر بزرگ مرگان به تاراج می رود . هیولا می شود. میخواهد بخورد و نخوراند ،محرومیت مدام به عباس تو سری میزند. روده هایش را گنده اما خالی نگه میدارد برادر را نمی شناسد ، خواهر را نمیبیند ، از پله جوانی بالا میرود و میخواهد بر مادر برتری کند اما او نیز گرفتار زمین داغ زمینج می شود و یک شبه در خونِ پیری فرو می‌غلتد.
 و این راه ادامه دارد به نوبت زوال باقی فرزندان خانه را نیز به تاراج می برد.

در این میان مرگان دست و پا بسته، گوشت قربانی ست. زن در این اجتماع گوشت قربانی ست. باید نذری داده شود ،بدن او زیر دست پای کسی باید لهیده شود، تا بتواند سر بلند کند، تا در چشم ساکنان از نیستی به هستی گذر کند تا بتواند دو لقمه نان کوفتی بخورد.

هاجرِ مرگان، مادرت به غم تو نشست در خونابه غم تو غرق شد.
دخترک ، دخترک بلوغ نیافته تو در رختخواب زفاف به خون غرق شدی .
 ماهی بر خشک افتاده.‌  

نه تنها مرگان نیست، ما نیز هاجر ما سالیان است سوگ داریم سوگ تو را داریم ای کودک ، دختر ، ای زن .

ما هنوزم در این‌ زمین عزادار ماهی های بر خشک افتاده ایم.
      

2

        رستاخیز هم پایان یافت‌.
به راستی تولستوی خداوندگار قلم بوده است وی در قلمش در چندین منصب حاضر میشود بعنوان یک مردم شناس و یا حتی یک معلم اخلاق بعنوان یک مسیحی ارتدوکس معتقد یا یک دیوانه عارف و یا حتی در جای سیاسی مارکسیست ملحد به جای اینان تولستوی به خوبی قلم می رقصاند.

اگر بخواهم عنوانی برای این کتاب انتخاب کنم به سلیقه شخصی خودم قطعا نامش این بود: چهره نگاری مردمان بیچاره در صحرای محشر روسیه تزاری ،مردمانی مفلوک،‌ به تنگنا رسیده به زانو درآمده مردمانی که سختی و سردی  و مناسبات قدرت در روسیه تزاری زانوهاشان را فلج کرده.
نبردی طبقاتی ،گنده شدن مداوم شکم های اشراف و در تضادش مکیده شدن خون فقرا 

تجملات فرانسوی و هنر بورژوازی ، لژ های سلطنتی تئاتر ، لباس هایی دوخت انگلیس ، خانه هایی درن دشت پر شده از عتیقه و کتاب و و با وسواسی عجیب که تنها میل به نمایش دارند و در مقابلشان کودکانی که از وفور گرسنگی گوشتی به تنشان نمانده ، دخمه های چوبی نم خورده که هر آن امکان دارد سقف آن گردن های ساکنان را بشکند، سفره ای کوچک به اندازه سیب زمینی خام، دست هایی دراز شده برای یک تیکه نان. تولستوی نقاش این رنج هاست.

به دقت یک مردم نگار رنج های اجتماعی را به تصویر میکشد و شمارا به زندان ها و جاده های منتهی به اردوگاه های کار سیبری میبرد و در یک کلام در این زندان ها پژمردن انسان و نفس آدمی را نشانتان میدهد اینکه چگونه برای بقا در محیطی که دولت باید برای اصلاح شما طراحی کرده باشد تبدیل به موجودی فاسق می شوید.

و شمارا میان سیاسیون میبرد آدمیانی را نشان می‌دهند که هیچ برای خود نمیخواهند و آرمان هایشان در زندگی همه چیزشان را تعریف میکند و بلعکس حتی در این میان کسانی که صرفا عاشق بازی قدرت اند کسانی که به محض انجام شدن گذار، خود میتواند تبدیل شوند به هیولاهای حکومت تزاری که خوب بعد از انقلاب روسیه نیز چنین هم شد.

در این کتاب به خوبی علل انقلاب و نارضایتی های مردمان روسیه نیز گنجانده شده.
      

34

        فریادی برای روشنگری
مشخصا ولتر همان قدری که توی زندگینامه اش نوشته شده مرد نیک نهادی بوده که در اوج کاتولیسم افراطی جامعه پیشا انقلابی فرانسه افکار و عقاید خودش رو از قیود مذهب تند و آتشی کاتولیک رها ساخته .
وی با ذکاوت و صلابت زیادی رنج های مردم را به تصویر کشیده ، رعیت های که هتک حرمت انسانی شان بواسطه اشرافی نبودن در ثانیه ای امکان پذیر بود ،همچنین رنج مردمان فرانسوی که پروتستان و کالونیست بودند و بواسطه آزار اذیت های شاه فرانسه و پاپ بی تاج و تخت مجبور به جلای وطن کردن به سمت انگلستان شدند.
کل کتاب نقد های تیزی به پاپ دارد و می‌گوید انگار تمام بدبختی مان از پاپ است منتها در این سخنان ولتر ایده های بزرگ و انقلابی تری مدفون است و آن هم همدست بودن کلیسا و سلطنت است مرض جامعه را اینگونه معرفی میکند جدا نبودن این دو نهاد از یکدیگر.
ولتر در ساده دل تلاش می کند برای فهماندن ایده های جدید و آن هم آزادانه انسان بودن است پیروی کردن از عواطف انسانی به جای خشک و مذهبی باقی ماندن بازگشت  دوباره به طبیعت، رجوع به عقل و منطق ، برخورداری از آموزش غیر مذهبی، تلاش برای قانون مند کردن جامعه به منظور حفظ شأن انسان ها و...
ولتر هنرمندانه رشادت های سنت ایو یعنی قهرمان بانوی داستان را به تصویر می کشد و فکر‌میکنم رادیکال تر از چنین چیزی وجود نداشته باشد که در روزگاری چنین قهرمان داستان تو یک زن باشد ، زنی که زندگی خود را فدا کرد تا مردی شرافتمند بهتر زندگی کند.

واضح ترین نکته ای که از این کتاب به یاد من ماند این بود که چقدر زیان بار است که اخلاقیات موضع مستقلی از دین و اعتقادات نداشته باشه ، اینگونه هیچ عمل کاملا اخلاقی یا غیر اخلاقی وجود نخواهد داشت اگر از خودمان باشی کار درستت اخلاقی تر و کار نادرستت کمتر ناپسند می باشد .
      

2

        دانه زیر برف امروز تموم شد و از پایانش حیرانم.

من اگر میخواستم برای کتاب اسمی بذارم اسمش را میگذاشتم داستان دوستی واقعی در زمانه هیولاها ، هیولاهایی توتالیتر و حزب گرا داستان روزهایی که چتر مسموم فاشیسم آنقدر پهناور است که ‌شیوه و سلسله مراتب شان به روابط انسانی هم سرایت میکند و آن ها را مسموم می سازد.

قهرمان داستان پیترو، فداکار ، آگاه ، مهربان و با عطوفت است اما به نظر من چیزی که پیترو را قهرمان می سازد این است که او جست و جو گر است ، پیترو در تمام خطوط داستانی جست و جو می‌کند برای دُر های نایاب زمانه اش : دوستی و انسان .

گویی که یک نظام فاشیستی اولین چیز هایی را که نابود می سازد همان هایی است که پیترو به دنبالش میگردد در پله اول اگاهی و سواد سیاسی پیترو او را به نقطه مقابل حکومت فاشیستی یعنی حزب کمونیست جلب میکند ،اما دریغا که بازهم پیترو تنها چیزی که در آنجا نمی یابد، دوستی و انسان است، جایی که رفقا در حد مهره های حزبی هستند مکان خوبی برای راضی کردن چنین سالکی نیست.
پیترو معنای زندگی را در جایی می یابد که انتظارش را نداشته ، معنای زندگی را در زیر زمینی نمور و تاریک هنگام رشد دانه ای ضعیف که زیر برف پوشانده شده پیدا میکند ‌.

 توصیفات پیترو در این باره چنان عمیق است که گویا حیات خود را در گروی سالم ماندن آن دانه می بیند‌.
در ادامه پیترو چنان احساس یگانگی با آن دانه با خری بینوا،با اینفانته کر و لال و فقرای ماتم زده می‌کند که بین وجود خود با آنان وحدتی می‌ یابد.
فی الواقع پیترو عارفی انسان شناس است نه خداشناس‌.
در زمانه ای که تمام سرها مشغول به آسمان و کلیسا است تا  در ازایش کلیسا به آن ها این امکان را بدهد که در زمین حرص رانی کنند ، بالا بروند و در ظاهر از مگس هایی بی ارزش تبدیل شوند به مقامات دولتی با نفوذ اما در این میان سر پیترو پایین است و واقعیت انسان را می‌بیند ، حیوانات و طبیعت را با چشم هایش نوازش میکند و عاشق طردشدگانی می شوند که در نظام های معیوب انگل نامیده می شوند فی الواقع کسانی که هنوز دل هاشان چرکین نشده کسانی که به قول خود پیترو دیوانگانی هستند که هر چند کم اما نوعشان با گذشت سال‌ها از بین نمی‌رود.

فکر میکنم اولین مواجه من با نویسنده ای بود که انقدر از طنز درست دقیق بجا و در عین حال نامحسوس  استفاده کرده بود ، نویسنده تاریک ترین مناسبات زمانه خودش را در لفافه کلماتی تقریبا دور از ماجرا با طنزی قوی بیان کرده بود.
ترجمه آقای سحابی در حدی نیستم که بخوام کارشناسانه در موردش نظر بدم اما استفاده شون از لفظ خر مقدس ها خیلی جالب و بموقع بود.
محوریت اصلی کتاب نقد همین خر مقدس ها در (هر) اجتماعی است.  نقد تندکتاب به روی دین رسمی است ، دینی که تنها کارکرد آن بهم پیوستگی توده ها در جهت نیل حکومت به هدف هایش هست ، منتها نویسنده سر ستیزی با دین خالصانه و مسیح راستین ندارد.‌
مسیحی که‌ به قول خود سیلوونه از فقرا فقیر تر است.
      

1

        انگار در جامعه سرمایه داری تنها با امید میشه سرکرد‌.
امید به روزی که دیگه قسط نداری ، امید به خریدن خونه و ماشین و امید به گنده شدن و دیده شدن امید به محبوب واقع شدن بین جماعتی که بنده سودآوری هستن ، امید به روزی که پسرات پول درشتی بزنن به جیب و توهم بعنوان پدرشون سرتو بالا بگیری .  این  امید انقد کش پیدا میکنه که یه روزی اگر بهش نرسی بابت ناامید شدنت مثل ویلی لومان خودکشی میکنی.
اونم دقیقا روزی خودکشی میکنی که آخرین قسط خونتو میدی و بلاخره صاحب خونه میشی!

کل کتاب از عقده حقارتی حرف میزد که بواسطه صاحب سرمایه بودن یا نبودن به اشخاص تحمیل میشه و ایگوهاشون رو یا گنده تر میکنه یا ضعیف تر.
و چقدر نامرئی هستند امثال ویلی لومان .

بازگشت به گذشته از زمینه های اصلی این نمایشنامه هست ویلی لومان در موقعیت های مختلفی به گذشته برمیگرده ، زمانی که سرمایه داری و برج های بالابلند و ماشین ها همه جا را تسخیر نکرده بود زمانی که می توانستند در باغچه خانه سبزی بکارند و در دشت ها قدم بزنند و در هوای آزاد تری زندگی کنند تقریبا همه اعضای خانواده حسرت جامعه کاملا صنعتی نشده را دارند.
بازگشت به گذشته و بازگشت به حسرت ها بازگشت به هر امکانی که میتوانست آن خانواده را پولدار کنند اما از دستش دادند و تنها اکنون میتوانند خود را سرزنش کنند.
حال که بازگشتی به گذشته صورت نمیگیرد و ایده های تجاری خانواده شکست میخورند و امید ها برای کسب سرمایه بیشتر نابود می شود.
 تنها راه حل ، خودکشی است.
      

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.