دانش‌آموز

دانش‌آموز

@daneshamoz

243 دنبال شده

138 دنبال کننده

            
انديشيدن مانند با چشم ديدن نيست؛ زيرا گاه چشمها به صاحبانش دروغ مى گويند، ولى خرد به آنكه از وى اندرز خواسته، نيرنگ نمى زند.

          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        اوایل دوره دبیرستان(حدودا چهارده ساله) بودم مستندی از تلویزیون پخش شد درباره پسر ده یازده ساله‌ای که دست نداشت (هر دو دست در حد سه چهار سانت بالای بازو) و پای چپش (مطمئن نیستم شاید هم راست) کوچکتر بود و کف پا حالت جمع داشت. طوری که الان به خاطرم مونده در حدود بیست تا بیست و پنج سانت کوچکتر بود از پای دیگه‌اش. خلاصه از چهار دست و پا فقط یک پای سالم داشت و با این حالت به دنیا اومده بود نه حادثه یا تصادف. چون دست نداشت حتی نمی‌تونست سوار ویلچر بشه، برای رفتن به مدرسه و ... باید به صورت لی‌لی می‌پرید. 
مستند نشون می‌داد که چطور تک‌تک کارهاش رو خودش انجام می‌داد و بعد از مدرسه داخل خونه به صورت حرفه‌ای تسبیح درست می‌کرد تا کمک خرج خانواده باشه.
خلاصه بگم:
تا چند روز قلبم پاره‌پاره بود 
غمگین نبودا
شرمنده بود
از پسری که الان اسمش یادم رفته اما لبخند مغرورش وقتی کارهاشو خودش انجام می‌داد و از کسب و کارش می‌گفت خیلی خوب یادمه، ابدی 
از خودم
از خُدام
      

12

        قصهٔ زندگی سه خانم به نام رز، تونی و کرز که از فتّانه‌ای زیبا و فریبکار زخم خوردن و زندگی‌شون تقریبا به باد می‌ره.
خب آدم رو یاد جملهٔ معروف زنان علیه زنان می‌ندازه و سرتاسر کتاب پر از حس کینه و نفرت می‌شی نسبت به هم‌نوع‌ت و خودت رو یک بی‌دفاعِ محکوم به شکست می‌بینی. 
نمی‌دونم آقایون با خوندن این کتاب چه حسی پیدا می‌کنن و برام جالبه که یکی بیاد و بگه. البته با خوندن دومین کتاب از مارگارت اتوود (آدمکش کور) مطمئن شدم که این نگاه، مَرام و فکره خانم نویسنده ست. البته نگاهش به مردها هم خیلی پاکیزه نیست و این طور که ته‌نشین ذهن من شده، یک عده موجود بی‌دست و پا و بی‌اراده وبی‌وفا هستن و نهایت هدفشون در زندگی رسیدن به لذت‌های مردانه‌ست.

و اما به لحاظ ساختاری 
موضوع جدید، زبان  روان، روند مناسب و پرکشش‌ی داره خلاصه کتاب رو زمین نمی‌ذارید تا تموم‌ نشده. همه چیز به اندازه‌ست مثل اطلاعاتی که از دوران گذشتهٔ این سه تا بانو  به خواننده می‌ده و اینکه هیچ اطلاعی از حال و احوال عروس فریبکار نمی‌ده تا مرموزتر و ترسناکتر جلوه پیدا کنه. چند سال از خوندن این کتاب می‌گذره اما همه چیز با جزییات به‌خاطرم‌ مونده.


به دلیل تلخی زیاد و یک سری واقعیات که بوی لجن می‌دن به زیر ۲۵ساله‌ها توصیه نمی‌کنم.
      

4

        اولین اختلاط دانش‌آموز با نادر خان ابراهیمی

کتاب در عین حالی که نثر روانی داره اما حداقل ۱۹ بار به لغت‌نامه سر زدم و معنی کلمات رو درآوردم و یادداشت کردم(فاخرطور). فکر نمی‌کنم حتی از یک واژه بیگانه استفاده شده باشه بجاش کلی واژه خوشگل فارسی داشت مثل: تندروِ بیماربَر، صدا رِسانش، پیام آنی و یکی دوتای دیگه که نمی‌دونم اختراع خودشونه یا چی.  
قصه‌ٔ پر کششی داره و کاملا با شخصیت‌ها همراه‌ت می‌کنه نشون به اون نشون که گاهی ازشون خواهش می‌کردم که توروخدا دیگه اشتباه نکنین و گول اون یاکوب کثیف رو نخورین، پدربزرگ گناه داره. 
چیزی که این اختلاط ۲۱۶ صفحه‌ای رو راضی کننده بل لذت بخش کرد و باعث شد به دیگران هم توصیه‌ش کنم اینه که مدام وادارم می‌کرد به فکر؛ اگر خودم جای نادر، بورخس، مهری خانم یا پدربزرگ بودم چه تصمیمی می‌گرفتم.  

باید به این سوال‌ها بیشتر فکر کنم
معنی زندگی 
قیمت زندگی
قمار روی زندگی 
عادتِ به زندگی
زندگی و ترسِ همیشگی از مرگ 
عقل، عشق و رنج
پ.ن نادر خان چقدر به عشق زمینی ولی پاک معتقده و خوب تصویرش کرده؛ شاید چون خودش اینطور زندگی کرده
      

5

        ماجرای استعمار۱
ماجرای استعمار از نوع اروپایی‌اش دیگر با این لفظ معنا و تعریف نمی‌شود، بلکه تضاد معنایی دارد. وقتی وارد منطقه‌ای شدی و جمعیت آن را از ششصد هزار نفر به پانصد نفر رساندی یعنی پاکسازی نژادی کرده‌ای. نه آقا این کار اسمش استعمار نیست و اسم دیگری دارد.
چقدر این روزها شبیه آن روزها عمل می‌کنند اما کسی که برایشان نامه را می‌خواند کور است.
به حکم نسخهٔ تکاملی خودشان هم که حساب کنیم انسان امروز راهکار مقابله با «سگ‌های تحریک» شده را با تجربه‌ای تلخ آموخته است.


جملات پایین را از کتاب بخوانیم!؟
«اسپانیایی‌ها روبه‌رو شدن با بومی‌ها را در آنروزها این‌گونه توصیف کرده‌اند: در یک دست انجیل داشتیم و در دست دیگر یک بطری شراب؛ تفنگی را هم به پشت انداخته بودیم.»
ستایش مردگان از آیین‌هایی بود که در میان بسیاری از سرخپوست‌ها رایج بود؛ اما آن‌ها که در آغاز سفید ها را به نام «پسران آسمان» و «نجات‌بخش‌هایی که از قعر اقیانوس برای رهایی آن‌ها آمده بودند» می‌شناختند، اکنون با شگفتی می‌دیدند که این «رنگ پریده‌ها» حتی به اجساد مردگان آنها هم رحم نمی‌کنند و به چیزی جز طلا نمی‌اندیشند.
      

12

        بریده‌ای از کتاب:
...هانری چهارم در داستان فوق الذکر( داستانی با همین نام) انسان نجیب و خوش قلبی است که به خاطر این فرانسویان ِ قابل تحسین، عشق عمیقی در ضمیر دارد. برای این فرانسویان که از پادشاه گرفته تا دهقانِ یقه دریده اش همه ،شرافتمند و نیکو خصال نمودار می‌گردند.جوانمردی و شجاعت از «دارتانیان» گرفته تا «آنژپترو» جزو خصایص ذاتی این افراد است.هنگامی که هانری چهارم را به قتل می رسانند من نیز با همان صمیمیت افراد معاصر با شاهِ مهربان می‌گریم و به راویاکِ قاتل لعنت می فرستم.او (هانری چهارم)قهرمان مطلوب و جوانمرد و بزرگ همهٔ داستانهایم بود.
ژاکوب از بس تعریف و تمجید فرانسه را از من شنید، خود نیز به آن دل باخت.گاهی از هانری چهارم یادآوری می‌کرد و می‌گفت:
_این شاه زاده چه مرد شجاعی بود!
شوق و ذوق تون تاب(ژاکوب) هیچ وقت از حد متعارف نمی‌گذشت.او_کسی که معمولاً از همه پر چانه تر بود _ در این مورد (هانری چهارم و فرانسهٔ عزیز) بی سخن می‌ماند و تا زمانی که من  قصه گویی می‌کردم،از من چیزی نمی پرسید.وقتی برای یک موضوع نامعلوم کمی مکث می‌کردم او فورا می‌پرسید:
_تمام شد؟
_نه هنوز
_پس خواهش میکنم مکث نکن!
یک بار با تعجب زمزمه اش را شنیدم :
_ چه شانسی! این فرانسوی‌ها همه اش خوش و راحت میگذرانند!
_چطور؟
_چطور ندارد. من و تو الان ناچاریم که توی آتش بلولیم، مثل محکومین؛ مثل سیاه ها کار کنیم در حالی که آنها با طراوت هستند؛ از جایشان تکان نمی‌خورند. به این می گویند زندگی.
_اما آنها هم کار می کنند.
آن گاه ژاکوب منصفانه متذکر می گردد:
_ولی در قصه های تو از کارشان خبری نیست.
این تذکر مرا به فکر انداخت.من ناگهان متوجه شدم که در اغلب کتاب‌هایی که می‌خوانم، هیچگاه کسی نمی‌گفت این همه آقازاده و غیره از کجا نان می‌خورند، یا لااقل کار میکنند یا نه؟
هر وقت مذاکرات ما ختم می شد یا سست می‌گشت ژاکوب می‌گفت:
_خوب، حالا من می‌روم چرتی بزنم.
او همان جایی که نشسته بودیم، دراز می‌کشید و فورا صدای منظم خروپفش  بر می‌خواست و نشان می‌داد که به خواب رفته است...




راوی داستان (ماکسیمم گورکی) و تون تاب ِ کشتی یا همون ژاکوب که بیسواده و ماکسیم براش کتاب میخونه ، هر دو روس هستند و فقط از راه داستان و قصه‌های نویسنده های فرانسوی هست که با اون سرزمین آشنا شدن، در حالیکه تا حالا حتی یک وجب از این کشور رو ندیدن و با مردمانش معاشرتی نداشتن اما عاشق اون سرزمین ،پادشاهِ نیکو خصالش و حتی دهقان یقه دریده اش شدن(:

✓ و این یعنی بزرگ شدن چتر امپراتوری فرانسه با استفاده از ابزارِ هنر و هنرمندانشان




      

16

        آدام جوابی نداد. سرش را بلند کرد و با چشم‌های آبی هوشیار و نگاهی محکوم کننده به ریچارد خیره شد. آنگاه لبهٔ کاپشنش را کنار زد و ریچارد با شگفتی دید صورتی از لای آستر کت آدام را نگاه می‌کند، صورت قهوه‌ای رنگ و نوک تیز با یک جفت چشم طلایی و دماغ سه گوشِ خیس.
ریچارد گفت: توله سگ است.
آدام با لحن قاطع که جای گفتگویی باقی نمی‌گذاشت گفت: بچه روباه است.
چند لحظه طول کشید تا ریچارد سنگینی مفهوم کامل این کلمات را بر وجدانش حس کند و لحن اتهام آمیز در زهنش جا بیفتد. 
و بعد با وجود لحن قاطع آدام، تصمیم گرفت با او بحث و مخالفت کند. می‌کوشید لحنش قانع کننده و محکم باشد هر چند صدایش قاطعیت لازم را نداشت: تو که نمی‌دانی، منظورم این است که صد در صد مطمئن نیستی.
آدام نگاهی از سر مهربانی به او کرد و گفت: وقتی روباه ببینم می‌شناسم.
ریچارد با دقت بیشتری به گوش‌های نوک تیز و صورت کشیده‌ای که از میان کاپشنِ آدام به او نگاه می‌کرد خیره شد و به اجبار اعتراف کرد که خیلی شبیه روباه است: کجا پیدایش کردی؟
همین جا نگاه کن لای این علف‌های بلند پشت درخت، مثل همیشه همین طور نشسته بودم تا تو برسی که زوزه و فین فین شنیدم. از سرما گریه می‌کرد، بدبخت بیچاره هنوز می‌لرزد.
بار دیگر لحنش اتهام آمیز بود. 
ریچارد مژه‌ای زد: فکر می‌کنی چطور آمده اینجا؟



منظور از «لحن اتهام آمیز و نگاه محکوم کننده» اینه که شب قبل پدر ریچارد روباه ماده‌ای که چند دفعه به مزرعه شون خسارت زده رو با تفنگ می‌کُشه و ریچارد از بابت کار پدر احساس شرمندگی می‌کنه هر چند در قلبش کاملا به پدر حق میده. البته در آخر هر دوشان غافلگیر  می‌شوند «:
وقتی که هنوز خانواده و رابط خانوادگی وجود داره حتما زندگی پر امید و زیباتر خواهد بود 
      

14

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

دانش‌آموز پسندید.
دوران جدید عالم

6

دانش‌آموز پسندید.
The Skeptics' Guide to the Universe: How to Know What's Really Real in a World Increasingly Full of Fake

31

دانش‌آموز پسندید.
آتش بدون دود: گالان و سولماز

13

دانش‌آموز پسندید.
موجها
          موج‌ها! داستانی که بیشتر شبیه یک شعر درخشان بود
پر از توصیفات و تصویر سازیهای زیبا از اشیا، آدم‌‌ها، روابط و....
گذری از کودکی تا میانسالی و سپس مرگ!

در ابتدای هر فصل بخشی با توصیف طلوع خورشید آغاز می‌شد. همچنان که پر نور و پر قدرت بر اشیا می‌تابید دوران کودکی و شور نشاط کودکان نیز سپری میشد. رفته رفته همان‌طور که از قدرت تابش خورشید کم شد زندگی این افراد نیز رو به زوال و کم فروغی رفت.

شش نگاه و برداشت متفاوت به وقایع، آدم‌ها و حتی اشیا. 
گاهی بین خیال و واقعیت سرگردان بودم. راوی داستان را نیز گاهی گم می‌کردم


سرتاسر کتاب پر بود از مفاهیم و کنایه‌هایی درباره زندگی .نگاهش به طبیعت و عناصر آن بسیار زیبا بود
قطار برای من در این داستان نماد گذر عمر بود، اینکه هر کسی در مسیر خود ، فارغ از توجه ای عمیق به انچه میبیند ، تنها در مسیر خود طی طریق میکند، تا به ایستگاهی که" باید" برسد



خصوصیات فردی متمایز این افراد از ابتدا تا انتهای داستان مرور میشود و ما شاهد تاثیر این خصوصیات در سرتاسر زندگی یک فرد هستیم که چطور ترسها و جسارتهای ما از کودکی تا میانسالی همراهمان خواهند بود!

برنارد شخصیت اصلی داستان مشتاق نویسندگی ست در خلال داستان نوشته های بسیاری را درباره دوستانش از زبان او میخوانیم، اما در بخش پایانی با غروب خورشید، هنگاهی که این شش تن رو به زوال و مرگ هستند با تک گویی برنارد و نگاهش به عمری که زیستن ، چه کردند و چه بدست آوردند، و اینکه آیا ارزشش را داشت؟! به پایان می‌رسد

** کل حرف وولف در این داستان از نظر من :
امواج حوادث زندگی خواه خوب یا بد هر لحظه بر ما وارد میشود و ما نا گزیر به حس این دقایق هستیم.هر موجِ حادثه، در لحظه‌ی خاصِ خود، برداشت و درک خاص خود را دارد و هرگز در سرتاسر زندگی تکرار نخواهد شد و برایمان یکسان نخواهد بود

زندگی خوش‌آیند است، زندگی خوب است، پس از دوشنبه سه شنبه می‌آید و چهارشنبه دنبالش میکند.بله! و با گذشت زمان تفاوتهایی هم هست.
        

3

دانش‌آموز پسندید.
فلسفه و هدف زندگی

4

دانش‌آموز پسندید.
سررشته

10