ده بچه زنگی اولین اثری که از آگاتا کریستی خوندم و من رو شگفت زده کرد.
در ابتدا که با مهارتی زیرکانه و خاص داستان ۱۰ نفر رو روایت میکنه که هر کدومشون قتلی رو انجام دادند و تو یه جزیره گیر افتادن و تک به تک به قتل میرسن و قاتل رو هیچ جوره نمیتونند پیدا کنند. این بود خلاصه ای خیلی خیلی کوچک از داستان.
و اما ، چیزی که برای من جالب بود این بود که واقعا تا لحظه ی آخر نمیشد حدس زد قاتل کیه.
همچنین جا داره یاد کنم از هیجان داستان و فضاسازی خفنیکهداشت
و جزو خفن ترین جنایی هایی بود که خوندم، آخرش چشمام از حدقه داشت در میومد از شوک زیاد.
و میخوام که يادداشتم رو با این شعر به پایان برسونم؛
ده بچه زنگی رفتند بیرون شام بخورند سپس یکی خود را خفه کرد و نه تا باقی ماندند.
نه بچگی زنگی تا دیر وقت نشستند یکی به خواب رفت و سپس هشت تا باقی ماندند.
هشت بچه زنگی رفتند به دون، یکی گفت همینجا میمانم و سپس هفت تا باقی ماندند.
هفت بچه زنگی، هیزم میشکستند و یکی خودش را تکه تکه کرد سپس شش تا باقی ماندند.
شش بچه زنگی با لانه زنبور ها بازی میکردند، یک زنبور پشمالو یکی را نیش زد و سپس پنج تا باقی ماندند.
پنج بچه زنگی می رفتند پیش قاضی، یکی به دادگاه رسید و سپس چهار تا باقی ماندند.
چهار بچه زنگی رفتند به دریا، و ماهی قرمز زکی از آنها را بلعید سپس سه تا باقی ماندند.
سه بچه زنگی در باغ وحش گردش میکردند، خرس بزرگی یکی از آنها را بغل کرد و سپس دو تا باقی ماندند.
دو بچه زنگی زیر آفتاب نشسته بودند، یکی از آنها جزغاله شد و سپس فقط یکی ماند.
یک بچه زنگی تنها ماند.
او رفت و خودش را دار زد سپس بچه زنگی باقی نماند.