یادداشت باران بهاران؛
1404/2/14
ده بچه زنگی اولین اثری که از آگاتا کریستی خوندم و من رو شگفت زده کرد. در ابتدا که با مهارتی زیرکانه و خاص داستان ۱۰ نفر رو روایت میکنه که هر کدومشون قتلی رو انجام دادند و تو یه جزیره گیر افتادن و تک به تک به قتل میرسن و قاتل رو هیچ جوره نمیتونند پیدا کنند. این بود خلاصه ای خیلی خیلی کوچک از داستان. و اما ، چیزی که برای من جالب بود این بود که واقعا تا لحظه ی آخر نمیشد حدس زد قاتل کیه. همچنین جا داره یاد کنم از هیجان داستان و فضاسازی خفنیکهداشت و جزو خفن ترین جنایی هایی بود که خوندم، آخرش چشمام از حدقه داشت در میومد از شوک زیاد. و میخوام که يادداشتم رو با این شعر به پایان برسونم؛ ده بچه زنگی رفتند بیرون شام بخورند سپس یکی خود را خفه کرد و نه تا باقی ماندند. نه بچگی زنگی تا دیر وقت نشستند یکی به خواب رفت و سپس هشت تا باقی ماندند. هشت بچه زنگی رفتند به دون، یکی گفت همینجا میمانم و سپس هفت تا باقی ماندند. هفت بچه زنگی، هیزم میشکستند و یکی خودش را تکه تکه کرد سپس شش تا باقی ماندند. شش بچه زنگی با لانه زنبور ها بازی میکردند، یک زنبور پشمالو یکی را نیش زد و سپس پنج تا باقی ماندند. پنج بچه زنگی می رفتند پیش قاضی، یکی به دادگاه رسید و سپس چهار تا باقی ماندند. چهار بچه زنگی رفتند به دریا، و ماهی قرمز زکی از آنها را بلعید سپس سه تا باقی ماندند. سه بچه زنگی در باغ وحش گردش میکردند، خرس بزرگی یکی از آنها را بغل کرد و سپس دو تا باقی ماندند. دو بچه زنگی زیر آفتاب نشسته بودند، یکی از آنها جزغاله شد و سپس فقط یکی ماند. یک بچه زنگی تنها ماند. او رفت و خودش را دار زد سپس بچه زنگی باقی نماند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.