سیده زهرا موسوی

سیده زهرا موسوی

@Zahra_msvzd

61 دنبال شده

86 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        یادداشتی متناسب از سه‌سال پیش، آن‌روزها که نوجوانی‌من بود:
(خیابان نعل اسبی)
بیایید بازی کنیم! 
آن هم با این سوال:
پیش‌رفتن یعنی به جلو حرکت کردن؟ 
سوال مسخره‌ای به نظر می‌آید
اما شروعش کرده‌ایم! 
خیالی نیست! یک بار هم مسخره، بازی می‌کنیم و ادامه می‌دهیم:
اگر جواب سوال بله است،
پس چرا به گذشتگان می‌گوییم پیشینیان؟
دبستان پیش‌تر است یا پیش دبستان؟!
عید ها را هم که پیشا‌پیش تبریک می‌گوییم!
حتی از پیش برای آینده تصمیم می‌گیریم تا شاید 'پیشرفت' کنیم!
(چطور است که برای پیشرفتن باید از پیش‌ رفت؟!)
نگو که پیش رفتن یعنی به عقب رفتن :/ بیایید خیلی بی‌ربط‌طور، ربطش دهیم به بازی زمان، به فیلم‌های علمی_تخیلی آقای کریستوفر نولان!
(خدا خیرش دهد با فیلم هایش راه در رویی پیش پای‌مان گذاشت بس شیک و باکلاس!! 
به 'پیش' جمله‌ی قبل هم یک گیری بدهید این وسط؛ امتیاز ویژه دارد!)
بله عرض می‌کردم! همین داستان خمیدگی فضا - زمان ؛ البته آنقدر ها هم پیچیده نیست! کافی‌ست یک بار در یک خیابان نعلی شکل گیر بیوفتید ؛ آنگاه می‌توانید کریستفر نولان را در جیب راستتان و برادرش جاناتان را در جیب چپتان گذاشته و با زمان جلو رفته ولی برگردید به نقطه‌ی آغاز.
این بازی کثیف را می‌توانیم با 'پس' ، 'پسرفت' و ...ادامه دهیم!
اما من اینجا انصراف می‌دهم!
شما اگر صفحه کلاچ مغزتان با این همه دنده عقب جلو کردن نسوخته است ادامه دهید ((:

بگذریم ؛ مگر رفتن چقدر مهم است که آدمی بخواهد هی در ذهنش پس و پیشش کند ؟
اصلا کجا برویم؟ (یک چای دیگر میخوردیم حالا!!!)
بامزه بازی بس است.
باید بگویم کجایش را زیاد شنیده‌ایم؛ جناب مولانا هم زیاد گفته اند؛ مثلا در نی‌نامه(هر کسی کو دور ماند از اصل خویش...)
ولی یک غزل دارند خفن، بسیار متناسب با بازی ما! از دو بیت اولش رونمایی می‌کنم ، بقیه‌اش باشد بخشی از بازی که خودتان بروید و پیدایش کنید.
تا چند تو پس روی به پیش آ
در کفر مرو به سوی کیش آ
در نیش تو نوش بین به نیش آ
آخر تو به اصل اصل خویش آ

باز هم بگذریم
همه‌اش شد بازی کلمات، نمکش رفت! راستش یکم هم لجم گرفته است ؛ می‌خواهم بزنم بازی را خراب کنم!(آنجا که جازدم و وسط بازی انصراف دادم باید متوجه می‌شدید این بازیکن بد جر می‌زند و...)
 بیخیال بازی الفاظ...
حالا تو بگو
نه به من؛ به خودت! حواست هست مبدا کجاست؟
به هر حال در مسیری! (همان جاده‌ی خمیده) اما بگو . حواست هست؟ (انا لله و انا الیه راجعون)
      

4

باشگاه‌ها

🌱 تولدی دوباره 🌱

233 عضو

مسئولیت و سازندگی

دورۀ فعال

باشگاه ۱۶هزارتایی‌ها

116 عضو

دیار اجدادی

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

قرآن کریم
عصر همان روز اول، جمعه، شروع کردم به خواندن دیوارنوشت‌های سلول. یک جایی نزدیک در نوشته بود: «اطلب مصحف» یا چیزی شبیه این. همان لحظه، دکمه میکروفون سلول را زدم و گفتم مصحف می‌خواهم. گفت اجابت هیچ مطالبه‌ای مقدور نیست، مگر با اذن رقیب [مراقب] که یکشنبه می‌آید، یوم الاحد.

یکشنبه اما مراقبی نیامد و من چند باری باز درخواست کردم. روز بعدش هم و روز بعدش. به مسئول پخش غذا، به مسئول کانتر از طریق میکروفون و به هرکس که می‌توانستم با او حرف بزنم. صدبار: مصحف، مصحف، مصحف! 

صبح روز ششم، چهارشنبه، رقیب دریچه کوچک میان در آهنی آبی رنگ سلول را باز کرد و گفت: «ایرانی، مصحف! تفهم عربی؟» و یک قرآن قطع رقعی، چاپ مرکز طبع قرآن ملک فهد را روی دریچه گذاشت. رویش نوشته بود «هدیه خادم حرمین شریفین، ملک عبدالله بن عبدالعزیز، لایجوز بیعه». با شوق برداشتمش و بوسیدمش. خوش‌حال‌ترین بودم بین آن روزهای تنهایی. همان لحظه شروع کردم به خواندن و خواندم و خواندم. نشسته، ایستاده، دراز کشیده بر تشک. بیش از هر وقت دیگری می‌فهمیدم و آیات بر قلبم می‌نشست. یک روزه کل قرآن ختم شد و بعد از آن هم ۵ باری دیگر.

قرآن در ۷۰ روز زندان ذهبان رفیقم بود و چه خوش رفیقی. با آن به وجد آمدم، ترسیدم، اشک ریختم و خوشحال شدم. چیزهایی از قرآن فهمیدم که هیچ وقت پیش از آن متوجه‌شان نبودم و حالا امیدوارم توفیق رفاقت با این کتاب باشکوه برایم ادامه‌دار باشد. بیشتر از آن بخوانم و بیشتر درباره‌اش بنویسم. ان شاء الله.

پ.ن: عکس، قرآنی شبیه همان است که در زندان بود. البته هدیه ملک سلمان بن عبدالعزیز به مادرم در انتهای سفر حج و تازه چاپ.
          عصر همان روز اول، جمعه، شروع کردم به خواندن دیوارنوشت‌های سلول. یک جایی نزدیک در نوشته بود: «اطلب مصحف» یا چیزی شبیه این. همان لحظه، دکمه میکروفون سلول را زدم و گفتم مصحف می‌خواهم. گفت اجابت هیچ مطالبه‌ای مقدور نیست، مگر با اذن رقیب [مراقب] که یکشنبه می‌آید، یوم الاحد.

یکشنبه اما مراقبی نیامد و من چند باری باز درخواست کردم. روز بعدش هم و روز بعدش. به مسئول پخش غذا، به مسئول کانتر از طریق میکروفون و به هرکس که می‌توانستم با او حرف بزنم. صدبار: مصحف، مصحف، مصحف! 

صبح روز ششم، چهارشنبه، رقیب دریچه کوچک میان در آهنی آبی رنگ سلول را باز کرد و گفت: «ایرانی، مصحف! تفهم عربی؟» و یک قرآن قطع رقعی، چاپ مرکز طبع قرآن ملک فهد را روی دریچه گذاشت. رویش نوشته بود «هدیه خادم حرمین شریفین، ملک عبدالله بن عبدالعزیز، لایجوز بیعه». با شوق برداشتمش و بوسیدمش. خوش‌حال‌ترین بودم بین آن روزهای تنهایی. همان لحظه شروع کردم به خواندن و خواندم و خواندم. نشسته، ایستاده، دراز کشیده بر تشک. بیش از هر وقت دیگری می‌فهمیدم و آیات بر قلبم می‌نشست. یک روزه کل قرآن ختم شد و بعد از آن هم ۵ باری دیگر.

قرآن در ۷۰ روز زندان ذهبان رفیقم بود و چه خوش رفیقی. با آن به وجد آمدم، ترسیدم، اشک ریختم و خوشحال شدم. چیزهایی از قرآن فهمیدم که هیچ وقت پیش از آن متوجه‌شان نبودم و حالا امیدوارم توفیق رفاقت با این کتاب باشکوه برایم ادامه‌دار باشد. بیشتر از آن بخوانم و بیشتر درباره‌اش بنویسم. ان شاء الله.

پ.ن: عکس، قرآنی شبیه همان است که در زندان بود. البته هدیه ملک سلمان بن عبدالعزیز به مادرم در انتهای سفر حج و تازه چاپ.
        

117

Jonathan Livingston seagull

3

جاناتان مرغ دریایی
          «جاناتان مرغ دریایی» مضمونی عرفانی دارد. البته به عرفان اسلامی نمی‌خورد، چراکه عرفان در اسلام غالباً با شریعت گره خورده است. اگر بخواهم اندکی از توصیف فراتر روم و به قضاوت بنشینم مضمون کتاب با عرفان‌های شرقی همسوست، عرفانی که با جملاتِ محوریِ این‌چنینی بیان می‌شود: «خودت را بشناس»، «بر مرزهایت غلبه کن»، «تو یعنی فکر»، یا «آرامش درون»ی که پاندای کونگ‌فوکار دارد. این‌ها را اگر با عرفان اسلامی یک کاسه کنیم چیزی جز سکولاریزه شدنِ آن حاصل ندارد. البته می‌توان در یک مسأله آن را موافق دانست، و آن همسویی با «روحِ عرفان اسلامی» است، به این معنا که اندیشه‌های عرفانی با این گزاره‌ها، کم و بیش، درگیر است. [آری، می‌توان از ادبیات عرفانی‌مان مثال‌های فراوان بیاوریم که «ای برادر تو همان اندیشه‌ای* مابقی خود استخوان و ریشه‌ای» و نمونه‌های فراوان دیگری، اما باید توجه خاصی داشته باشیم عمومِ کتاب‌های ادبِ عرفانی ما حکمِ کشکولی را دارد که از هر چیزی در آن است، مخاطب اقتضاءِ پرداختن به مسأله‌ای خاص را داشته و باید یک اثر از ادب عرفانی را به‌صورتِ یک «کل» در نظر گرفت]

جاناتان مرغ دریایی داستانی لطیف است با نکته‌هایی تأمل‌برانگیز (نظیر اینکه آخرِ سر این «محبّت» است که سرتاسر تو را فرا می‌گیرد. (چیزهایی که به‌وفور در ادب عرفانی‌مان می‌بینیم و همسویی دارد) اما این میناگری‌ها سبب نمی‌شود که قصه‌گویی را فراموش کنیم. هر چقدر ایدۀ اصلی کتاب به شما بنشیند اما یک جای کار می‌لنگد و آن قصه‌گویی‌اش است. با این که شخصیتِ جاناتان و ایدۀ اصلی را، همدلانه، می‌توان پذیرفت اما به نظر می‌رسد همچنان داستانی که با آن روبروییم پیرنگ راست و درستی نداشته باشد. بگذارید کمی مسأله را باز کنم.

دسته‌ای از مرغان دریایی‌اند، به امر روزمره‌شان مشغولند. در ساعت مشخصی بیدار می‌شوند، دسته‌جمعی شکار می‌کنند، در ارتفاع خاصی پرواز می‌کنند. در این بین «جاناتان لیوینگ‌استون» مرغ دریاییِ جوانی تصمیم می‌گیرد بیشتر از دیگران پرواز کند، بیشتر از هر مرغ دریایی‌ای. تمسخرِ دیگران سبب نمی‌شود جاناتان جوان دلسرد شود. ادامۀ داستان را البته نمی‌آورم، اما، چنانکه انتظار می‌رود، جاناتان خیلی بالاتر را می‌بیند و البته به آن هم می‌رسد. اما گویی نوع روایت داستان پله‌پله است، یعنی نویسنده، به‌مرور، یک پله را طی می‌کند، و همینطور پله‌های بعدی را. اما آنچه از تعلیق انتظار داریم (یا دارم) تعلیقی بزرگتر و چشمگیرتر. البته که در نوع روایت هم می‌توانست بیانی تعلیق‌گون داشته باشد. اما با همۀ این توصیف‌ها «جاناتان مرغ دریایی» ارزش خواندن را دارد، و البته که، می‌توان از آن هم لذت برد.

        

18

مطلع عشق: گزیده ای از رهنمودهای حضرت آیت الله سیدعلی خامنه ای به زوج های جوان

5

مطلع عشق: گزیده ای از رهنمودهای حضرت آیت الله سیدعلی خامنه ای به زوج های جوان

8