اول که میخواستم بخونم نظرات اینکتاب و خوندم و با توجه به نظرات با این دید شروع کردم که یک کتاب معمولی و عادی رو قراره بخونم... ولی اعتراف میکنم از همون فصل اول جذبش شدم بعدش عاشقش شدم... خود خود افکاری بود که تو ذهن شکل میگیره و قدرت بیانش و نداری و یا شاید بلد نیستی درباشون حرف بزنی... عالی بود...
"دربارهی دنیاهایی است که وجود ندارند. مطالعهای روی پناهگاههای درونی، نقشهی مکانهایی که وقتی عرصه تنگ میشود و دنیای واقعی را نمیتوان برتابید آدمها در آن پناه میجویند."
"اما گمان میکنم برای تغییر زندگی آمادهام."
"دلم میخواست طور دیگری زندگی کنم، همین. حالا که نمیتوانم دنیا را عوض کنم، دلم میخواخد دست کم بکوشم تا خودم را تغییر دهم. ولی نمیخواهم در این راه تنها باشم. من به قدر کافی تنها هستم و چه تقصیر خودم باشد، چه نباشد، من افسردهام. از روزی که راجع به روری حرف زدیم، مدام به فکرش هستم. دلم برایش تنگ شده. دلم برای مادرم تنگ شده. کمبود همهی کسانی را که از دست دادهام، احساس میکنم. بعضی وقتها چنان دست خوش غم و غصه میشوم که زنده ماندنم زیر بار چنین غمی برایم باور نکردنی است. هتل اگزیستانس؟ حتما با زندگی با دیگران ارتباط دارد، با ترک این شهر کثیف و شرکت در زندگی کسانی که دوست دارم و به آنها احترام میگذارم."
"وقتی کسی این شانس را دارد که در ماجرایی زندگی کند و در دنیایی خیالی به سر برد، دردهای دنیای واقعی ناپدید میشوند. تا وقتی حکایت ادامه یابد، واقعیت وجود نخواهد داشت."