علی‌رضا خسروی

علی‌رضا خسروی

@Arkey

89 دنبال شده

45 دنبال کننده

            سرت زیر کلاه خسروی باد
بخسروزادگان پشتت قوی باد😅
- نظامی
          

یادداشت‌ها

نمایش همه

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کتابخوانی نجوا

147 عضو

آوای وحش: متن کوتاه شده

دورۀ فعال

🌐 اندیشه مطهر 🌐

132 عضو

حکمتها و اندرزها

دورۀ فعال

کاغذبازی 📖

171 عضو

تانگوی شیطان

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

تانگوی شیطان
ما هم می‌رقصیم؟!

"لاسلو کراسناهورکایی" به وسیله‌ی شهرکی متروکه و شخصیت‌هایی که هر کدام نماد دسته‌ای از تفکر انسان‌ها هستند جهان را در "تانگوی‌ شیطان" با همه‌ی سردی، بی‌روحی و پوچی‌اش رسم می‌کند.

انسان‌هایی که در روزمرگی خود غوطه می‌خورند و منتظر ناجی‌ نجات‌بخش‌اند و آن کسی نیست جز جاسوسی که با حرف‌های زیبا مسیر بهشت را به آن‌ها نشان می‌دهد و در طول داستان بارها به خود می‌آیند که بر اساس کدام اعتماد و فکر راه به این مسیر گذاشته‌اند؟ اما چون خسته‌تر از آن‌اند که برای خودشان کاری کنند پیرو منجی خیالی‌شان می‌مانند تا سرمایه‌هایشان را با خواست خودشان از آن ها بگیرد و نادانسته در شهرهای مختلف پراکنده‌شان کند و از آن‌ها جاسوس‌هایی خوب بسازد.
مرگِ "اشتی" تنها کودک شهر، نشانه‌ی آخرین معصومیت و پاکی است که به دلیل بی‌توجهی و طردشدگی از بین رفت و پس از آن در باطن فرقی میان هیچکس با دیگری نبود، زنی مومن با انجیلِ در دست و زنی که در فکر معشوقه‌اش سپری می‌کرد در کنار هم و باهم در یک جاده قدم برداشتند.

"تانگوی شیطان" یک قصه نیست که منتظر پایان ماجرای آدم‌های آن بود، بلکه نویسنده با جملات طولانی و خواب‌گونه در حال رسم وضعیت جهان و حالِ حاضر ماست.
در نهایت خواندن کتاب ( و سپس دیدن فیلم آن با نام اصلی Sátántangó ) را با پیش‌زمینه‌ی قبلی توصیه می‌کنم تا بتوان آن را درک و دریافت کرد و میان جهان واقعی و جهان ساخته‌ی "کراسناهورکایی" ببینیم آیا ما هم در این تانگو رقصیده‌ایم یا واقعا قدم در راه سعادت گذاشته‌ایم؟
          ما هم می‌رقصیم؟!

"لاسلو کراسناهورکایی" به وسیله‌ی شهرکی متروکه و شخصیت‌هایی که هر کدام نماد دسته‌ای از تفکر انسان‌ها هستند جهان را در "تانگوی‌ شیطان" با همه‌ی سردی، بی‌روحی و پوچی‌اش رسم می‌کند.

انسان‌هایی که در روزمرگی خود غوطه می‌خورند و منتظر ناجی‌ نجات‌بخش‌اند و آن کسی نیست جز جاسوسی که با حرف‌های زیبا مسیر بهشت را به آن‌ها نشان می‌دهد و در طول داستان بارها به خود می‌آیند که بر اساس کدام اعتماد و فکر راه به این مسیر گذاشته‌اند؟ اما چون خسته‌تر از آن‌اند که برای خودشان کاری کنند پیرو منجی خیالی‌شان می‌مانند تا سرمایه‌هایشان را با خواست خودشان از آن ها بگیرد و نادانسته در شهرهای مختلف پراکنده‌شان کند و از آن‌ها جاسوس‌هایی خوب بسازد.
مرگِ "اشتی" تنها کودک شهر، نشانه‌ی آخرین معصومیت و پاکی است که به دلیل بی‌توجهی و طردشدگی از بین رفت و پس از آن در باطن فرقی میان هیچکس با دیگری نبود، زنی مومن با انجیلِ در دست و زنی که در فکر معشوقه‌اش سپری می‌کرد در کنار هم و باهم در یک جاده قدم برداشتند.

"تانگوی شیطان" یک قصه نیست که منتظر پایان ماجرای آدم‌های آن بود، بلکه نویسنده با جملات طولانی و خواب‌گونه در حال رسم وضعیت جهان و حالِ حاضر ماست.
در نهایت خواندن کتاب ( و سپس دیدن فیلم آن با نام اصلی Sátántangó ) را با پیش‌زمینه‌ی قبلی توصیه می‌کنم تا بتوان آن را درک و دریافت کرد و میان جهان واقعی و جهان ساخته‌ی "کراسناهورکایی" ببینیم آیا ما هم در این تانگو رقصیده‌ایم یا واقعا قدم در راه سعادت گذاشته‌ایم؟
        

32

harry potter and the sorcerer's  stone
          نوجوان که بودم، اتاقم جوری بود که ناچار بین تخت و دیوار یک فضای خالی مانده بود به اندازه یک وجب. بهش میگفتم اون‌کنار. توی اون‌کنار، همه جور چیزی پیدا میشد. از جوراب گوله شده گرفته تا ته‌مانده‌ی جعبه‌ی آدامس تا چیزهای کاربردی‌تر. دفتر و مداد. تقریبا هر خنزرپنزری که در اتاق یک پسربچه پیدا می‌شود، توی اون‌کنار هم پیدا میشد.
نوجوان که بودم، کسی را نداشتم که باهاش حرف بزنم. حرف‌های کمی جدی‌تر. از فکرهایم برایش بگویم و چیزهای جدیدی که در جهان کشف کرده‌ام را برایش بگذارم وسط. مفاهیم اصلی را تازه داشتم کشف می‌کردم و در مسیرش تنها بودم. خشم و شجاعت و ترس و غم و بقیه چیزها.
نوجوان که بودم، شروع کردم به خواندن هری‌پاتر. در خانواده‌مان یک مجموعه هری‌پاتر بود که هر کس به سنش می‌رسید، از نفر قبلی تحویلش می‌گرفت و بعد از خواندنش، تحویل می‌داد به نفر بعدی. نوبت من شده بود. آخرین نوه. کتاب‌ها را گذاشتم در کمدم. جلد اول را برداشتم و شروع کردم به خواندن.

نوجوان بودم و هری‌ هم نوجوان بود. از یک دنیای ساده پا گذاشته بود در دنیای جادو. داشت مفاهیم اصلی جهان را کشف می‌کرد. خشم و شجاعت و ترس و غم و بقیه چیزها. آن وسط‌ها، غرق در کتاب که شده بودم، مامان صدایم می‌زد. وقت شام بود، یا کمکی‌ باید می‌کردم یا یکی از کارهای زشتم لو رفته بود. سریع کتاب را می‌بستم و می‌انداختمش اون‌کنار. کارم که تمام می‌شد، بدو برمی‌گشتم توی اتاق و دست می‌انداختم توی فضای خالی بین تخت و دوباره کتاب را از اون‌کنار در می‌آوردم. شروع می‌کردم به خواندن. انگار دیگر تنها نبودم. تمام احساسات مسخره‌ی نوجوانی که آن موقع اصلا هم مسخره نبود را می‌ریختم لای‌صفحات کتاب. هر وقت خشمگین یا ناراحت بودم، سریع فرار می‌کردم به اتاقم، کتابم را از اون‌کنار در می‌آوردم و چند صفحه می‌خواندم و جادو می‌شدم. همه چیز بعد خواندن چند خط قشنگ‌تر بود. همه چیز را قایم می‌کردم در راهروهای قلعه، در کتاب را می‌بستم و میذاشتمش اون‌کنار. در اون کنار، هر چیزی پیدا میشد، حتی حس‌های مختلف نوجوانی.

حالا بعد ده سال برگشته‌ام. بزرگتر شده‌ام. این بار دیگر تنها نیستم. با دوستان خفنم داریم دوباره هری را می‌خوانیم. آماده‌ام که برگردم و در راهروهای قلعه قدم بزنم. خودم را آماده کرده‌ بودم خاطرات نوجوانی را مرور کنم و به خاطراتی که در راهروهای قلعه قایم کرده‌ام بخندم. ولی از این خبرها نیست. ده سال از آن روزها گذشته، بین تختم و دیوار دیگر فاصله‌ای نیست، اما هنوز چیزهایی دارم که میخواهم بذارم در راهروها و قایمش کنم لای کتاب و کتابم را هم بذارم یک گوشه‌ای که فقط خودم بدانم کجاست.
خوشحالم که هنوز جادوی هاگوارتز برایم کار می‌کند. خوشحالم که این یکی دو ماه جایی را داشتم که بعضی غم‌های این روزها را درونش قایم کنم. خوشحالم که هنوز حس یک بچه‌ی یازده ساله را که سوار قایق شده و قلعه را برای بار اول می‌بیند در درونم حس می‌کنم.
        

69