معرفی کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم اثر نادر ابراهیمی

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

3.8
431 نفر |
123 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

22

خوانده‌ام

956

خواهم خواند

225

شابک
9789645529344
تعداد صفحات
100
تاریخ انتشار
1401/1/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
در آن لحظه که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی، در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند، در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی، در آن لحظه هایی که تو از فراز ، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن ، اختتام همه ی اندیشه ها و رویاهاست، در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت به یاد داشته باش که سوزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.

      

پست‌های مرتبط به بار دیگر شهری که دوست می داشتم

یادداشت‌ها

هانیه

هانیه

1400/8/7

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

               احتمالا شنیده اید که اسم هلیا توسط نادر ابراهیمی ساخته شده. سال‌ها پیش، نادر ابراهیمی در حالی که با اتوبوس از تهران به اصفهان سفر می کرد، شروع به بازی و در هم ریختن واژه‌ی «الهی» کرد تا بتواند از دل آن نامی خوش‌آهنگ و متفاوت بسازد. پس از مدتی واژه‌ی خودساخته‌ی «هلیا» را از به هم ریختن حروف واژه‌ی «الهی» ساخت و در داستان بلند «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» به کار برد. پس از انتشار کتاب، این اسم در میان مردم رواج پیدا کرد و جزو نام‌های ایرانی محسوب شد.  نام دختر بزرگ نادر ابراهیمی هم هلیا است. مدت‌ها بعد نادر ابراهیمی متوجه شد که واژه‌ی «هلیو» در لاتین قدیم به معنی خورشید است. بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم داستان هلیا، دختر خان، است که دل به پسر کشاورزی که هم‌بازی کودکی‌اش بوده می‌سپارد. آن‌ها تصمیم به ازدواج می‌گیرند اما به دلیل مخالفت خانواده‌هایشان مجبور می‌شوند به چمخاله فرار کنند. پس از مدتی هلیا که برخلاف راوی توان به دوش کشیدن بار مشکلات را ندارد، معشوقش را رها می‌کند و به زادگاه بازمی‌گردد در حالی که پسر تا سال‌ها بعد تسلیم نمی‌شود.

+بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می‌دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره‌ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه‌ی تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ‌ها رویای عابری را که از آن سوی باغ نارنج می‌گذرد پاره می‌کنند. شب از من خالی ست هلیا. گل‌های سرخِ میخک، مهمان رومیزی طلایی رنگ اتاق تو هستند. اما گل‌های اطلسی، شیپوهای کوچک کودکان. عابر در جستجوی پاره‌های یک رویا ذهن فرسوده‌اش را می‌کاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشت، و دود، دیدگانت را آزار خواهد داد. آنها که تا سپیدِ صبح بیدار می‌نشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر، پاره‌های تصورش را نمی‌یابد و به خود می‌گوید که به همه چیز می‌شود اندیشید، و سگ‌ها را نفرین می کند. نفرین، پیام آور درماندگی ست و دشنام برای او برادری ست حقیر…

     راوی بعد از یازده سال، بار دیگر به شهری که دوست داشته برمی‌گردد؛ حالا مادرش از غم دوری او مرده و پدرش حاضر به ملاقات نمی‌شود. در زادگاه دیگر خبری از عاشقانگی نیست، تنها یادی محو باقی مانده از آن‌چه بر او رفته. 
کتاب از سه فصل تشکیل شده: بارانِ رؤیای پاییز، پنج نامه از ساحل چمخاله به ستاره‌آباد، پایانِ بارانِ رؤیا. نثر موزون و شعروار داستان مطالعه‌اش را دل‌پذیر می‌کند اما از طرف دیگر جملات قصار و استفاده‌ی زیاد از استعاره کمی من را دل‌زده کرد. دوست داشتم بهتر و روان‌تر بفهمم که چه خبر است و راوی داستان چه می‌گوید. :))

     به مرحوم ابراهیمی ارادت قلبی ویژه‌ای دارم. چه خوب که این مرد در این جغرافیا زیسته، ساخته و نوشته! روحش شاد.

+آهنگ‌ها تنهایی را تسکین می‌دهند؛ اما تسکینِ تنهایی تسکینِ درد نیست. در کنار بیگانه‌ها زیستن در میان بی‌رنگی و صدا زیستن است. اینک اصوات، بی‌دلیل‌ترینِ جاری‌شدگان در فضا هستند. وقتی همه می‌گویند، هیچ‌کس نمی‌شنود. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمی‌کند. اینک آن که می‌گوید تهی ست – و رُفتگران بی‌دلیل نیست که شب را انتخاب کرده‌اند.
        

73

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

14

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          طعمِ تلخِ انارها! 

پاییز بود. ضرب‌آهنگ باران با هم‌نوایی برگ‌های خشک، روح را نوازش می‌کرد. برگ‌های بی‌جان در انتظارِ رهایی، به وصال بارانی‌شان می‌رسیدند و روی زمین نجوای مرگ سر می‌دادند. بوی باران جان می‌داد برای یک پیاده‌روی در جاده‌ی زردپوش منتهی به دریا. زغال منقل کافه‌چی در کورسوی هوای گرگ و میش می‌سوخت و در دل زبانه می‌کشید. بخار سماور در مه محو می‌شد و آوازی شبیه به یک سمفونی می‌نواخت. مرغان مهاجر قصد هجرت داشتند و آواز کوچ‌شان با صدای غمین زنی محلی از دوردست، درهم می‌پیچید.

دلم می‌خواست برای همیشه روی آن صندلی سرد و نمور کنار جاده بنشینم، تا بهتر ببینم، تا بهتر بشنوم و شاید بهتر درک کنم!

پسرکی با صدای نازک و لرزان گفت: "خانوم، گل‌ها رو تازه چیدم. شوما بخری، قول می‌دم صبح نشده حاجتت رو گرفتی!" چند تکه اسکناسِ ته کیف‌مانده، توی دستان کوچک و سردش جا خوش کرد. لبخندش کش آمد و حرف‌هایش روی دور تکرار بازخوانی شد: "چاکرتیم به خدا، الهی به مراد دلت هرچی که هست برسی خانوم! زَت زیاد!"

سرم را پایین گرفتم و نفس کشیدم. بوی رز وحشی که در وجودم رخنه کرد، دلم خواست برای بار هزارم "بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم" را بخوانم.

_برداشتی آزاد از کتاب { بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم؛ نادر ابراهیمی}

✍ 🏻 مختاری |پاییزنوشت
1403/10/10
#باردیگرشهری‌که‌دوست‌می‌داشتم
#نادرابراهیمی


        

11

رؤیا

رؤیا

1403/11/5

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          کتابی از آقای نادر ابراهیمی 
پیشنهاد شده بود و با توصیفات خاصی از متن این کتاب مواجه شدم؛ مثل: رقص دیگری از واژگان ـ سلسله‌ای از توصیفات ـ قلم فوق‌العاده قوی و... .
 کنجکاو شدم بخونم و خوندمش. گیرا بود و به‌شدت قوه‌ی خیال من رو به‌کار می‌گرفت؛ و فقط همین. من جنس لطیف جمله‌های کتاب رو خیلی دوست داشتم.

راوی از عشق بچگی خودش به اسم هلیا میگه، اون روزها رو مرور می‌کنه؛ و با حال و روز الان خودش مقایسه می‌کنه (عاشقانه، غمناک و متفکرانه). متن کتاب به شکل داستان و رمان نیست. می‌تونم بگم ابتدا و انتها هم نداره! انگار همه وقایعی که راوی در گذر زمان تجربه و احساس کرده، با قلم خاص آقای ابراهیمی با یک عالمه ترکیب اضافی و وصفی به هم پیوند خورده و بیان شده. 
میشه به عنوان یک اثر ادبی بهش نگاه کرد. کتاب خاصی بود. 
 یک ستاره کمتر دادم چون روند کتاب برام مبهم بود (شاید هم من متوجه سیر موضوع نبودم).

ـــ
بریده‌هایی از کتاب:

🔹من از دوست‌داشتن، فقط لحظه‌ها را می‌خواستم. آن لحظه‌یی که تو را به نام می‌نامیدم.

🔹باید که در گلدانِ کوچکِ دیدگانِ تو باغ بی‌پایانِ «هرگز از یاد نخواهم‌برد» برویَد.

🔹من هرگز نخواستم از عشق افسانه‌یی بیافرینم؛ باور کن! من می‌خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم ـ کودکانه و ساده و روستایی.

🔹بر اسب‌های تیزپای اندیشه‌هایمان می‌نشستیم و به دریا و به آسمان و به دشت‌های از تَفِ آفتاب‌سوخته‌ی بی‌کران می‌گریختیم.

🔹من لبریز از گفتنم نه از نوشتن. باید که اینجا روبه‌روی من بنشینی و گوش کنی.

🔹ما هرگز از آنچه نمی‌دانستیم و از کسانی که نمی‌شناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشنایی‌هاست.

🔹نفرین پیام‌آور درماندگی‌ست و دشنام برای او برادری‌ست حقیر...

🔹بیاموز که مَحَبَّت را از میان دیوارهای سنگی و نگاه‌های کینه‌توز، از میان لحظه‌های سلطه‌ی دیگران، بگذرانی.

🔹در تالارِ بزرگِ هر ندامت، ازدست‌رفته‌ها و به‌دست‌نیامده‌ها در کنار هم می‌رقصند.
        

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

کتاب اول چ
          کتاب اول چالش کتابخوانی متفاوت

بار دیگر شهری که دوست می داشتم اثر نادر ابراهیمی
قبل از هر چیزی باید بگم من چطور با این کتاب آشنا شدم که داستان جالبی داره .
اسم خواهر من هلیا هست همون اسمی که شخصیت اصلی این کتاب بار ها و بار ها مثل زمزمه یک نیایش  تکرارش می‌کنه.
  اسمی که نویسنده از طریق زاویه اول شخص مثل یک معبد با به زبون آوردنش اون رو پرستش می‌کنه . داستان اینه که پدر من وقتی می‌رفت دانشگاه توی خوابگاه دانشگاه یه کتاب نصفه نیمه بدون جلد و تقریباً پاره پیدا می‌کنه کتاب «بار دیگر شهری که دوست می داشتم » و شروع می‌کنه به خوندنش و اونجا به این اسم بر میخوره و همونجا تصمیم میگیره که اسم دختر توی راهش رو هلیا بزاره.

  در مورد داستان کتاب نمی‌دونم دقیقا باید چی بگم  واقعا میگم نمی‌دونم،چون  نمی‌دونم .چیزی که من فهمیدم از در کنار هم قرار گرفتن این آشفتگی منظم اینه که راوی داستان و هلیا از بچگی با هم دیگه بزرگ شدند .
باهم دیگه دنبال پروانه ها می‌دویدند و بازی میکردند.وقتی بزرگ میشن عاشق همدیگه میشن ولی پدر هلیا اجازه نمیده با همدیگه ازدواج کنند پس اون و هلیا با همدیگه فرار میکنند به ساحل چمخاله ،اما خب بعد از یه مدت وقتی هلیا متوجه میشه که نمیتونه به اینطوری زندگی کردن ادامه بده برمیگرده به شهر خودشون خیلی مطمئن نیستم ولی فکر کنم راوی هم برمیگرده خونه و میبینه مادرش دوماه پیش فوت کرده و پدر هلیا خیلی با خانوادش بد کرده.
پس فکر کنم تنهایی برمیگرده به ساحل چمخاله و چندین نامه برای هلیا می‌نویسه اما خب هلیا جواب نمیده و بر نمیگرده.و بعد از یازده سال که بالاخره راوی اول شخص برمیگرده به ستاره آباد میبینه که شهر دیگه بوی عاشقی نمی‌ده میبینه که شهر فرق کرده و باز هم فکر کنم (چون واقعا نثر کتاب طوری نبود که متوجه بشی داره چی میشه ) هلیا رو میبینه که ازدواج کرده و بچه داره.

این داستان کتاب بود یا چیزی که من از این جدال خط ها و سطر ها فهمیدم .
اما چیزی که توی این کتاب خیلی برای من جالب بود این سبک نوشتن بود سبکی که تمام زمان ها بدون هیچ مرزی با بی ترتیب ترین نظم ممکن کنار هم قرار گرفتند .
شاید خطی از خاکسپاری مادر بخونی و در نیمه همون خط به انار ترش خوردن توی باغ برسی .
انگار که هیچ نظمی وجود نداره و در عین ها این با نظم ترین حالت ممکنه .این سبک نوشتن مثل این میمونه که داستان رو توی دیگ بزرگ بهم بزنی و بعد خالی کنی روی برگه های کاغذ و همین آشفتگی نظم اصلی باشه ، یا انگار که هیچ مرزی نیست ببین گذشته و حال و آینده انگار که تفکرات پریشانی رو بخونی .
ولی زیبایی جملات، معانی و مفهموم ها آدم رو خیره می‌کنه و من گاهی مجبور میشدم یه جمله رو بار ها بخونم تا متوجه بهشم.انگار که شعر رو در قالب رومان نوشته باشی .
چیزی که واقعا برام جالب بود اما، اینه که من این سبک نوشتن رو قبلا توی آثار عباس معروفی خوندم مخصوصا توی سال بلوا که انگار آشفتگی و بلوا به سطر ها  و کالمات هم سرایت کرده بود.
فکر میکردم این فقط سبک عباس معروفی هست تا این که با این کتاب برخوردم و الان واقعا برای من سوال شده که اسم این سبک چیه حس میکنم باید یه اسمی داشته باشه  ولی من نمی‌دونم .اگر کسی می‌دونه خوشحال میشم به منم بگه 

این کتاب من رو یاد چیز های زیادی انداخت .
 من رو یاد آهنگ «اخرین بوسه » از شاهین نجفی انداخت .بخاطر حسی  که هر دو از گیلان منتقل میکنند.
من رو یاد شب های روشن داستایوفسکی انداخت .طوری که هر دو عاشق در هر دو کتاب اسم معشوق خودشون رو مثل اسم معبود ستایش میکنند و مثل  یک سرود الهیی اون رو به زبون میارند(و چقدر جالب که اسم هلیا هم از همین آشفته کردن کلمه الهی ساخته شده ).هلیا یا نازتنکا ؟ و چه غمناک که در آخر هیچ کدوم از این دو کتاب ما نام عاشق رو نمی‌فهمم چون معشوق حتی یک بار هم اسم اونا رو به زبون نیورد .
حتی این کتاب من رو یاد چنتا از دوستام انداخت .
در آخر باید بگم کتاب متفاوتی هست ازش انتظار نداشته باشید که مثل یه کتاب معمولی خودش رو به مکان زمان و چهار چوب محدود کنه .این کتاب اصلا مثل چیز هایی که قبلاً خوندید نیست .تجربه جالبی بود جملات شاعرانه و زیبایی داشت ؛نوشته نادر ابراهیمی هست انتظار دیگه ای هم نمی رفت .
از سری کتاب های بود که باید چند بار خونده بشه .
به همه پیشنهادش نمیکنم 

        

12