نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

اوریانا فالاچی و 2 نفر دیگر
3.5
210 نفر |
43 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

11

خوانده‌ام

532

خواهم خواند

68

ناشر
آموت
شابک
9786006605760
تعداد صفحات
128
تاریخ انتشار
1399/2/3

توضیحات

        همیشه این سؤال وحشتناک را از خود پرسیده ام: اگر دوست نداشته باشى به دنیا بیایى، چه؟ اگر روزى بر سرم فریاد بکشى و بگویى: «چه کسى از تو خواسته بود که مرا به این دنیا بیاورى؟ چرا مرا به دنیا آوردى؟ چرا؟»
به گزارش خبرآنلاین، «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» نوشته اوریانا فالاچی با ترجمه عباس زارعی از سوی انتشارات آموت روانه بازار کتاب شد.
داستان این کتاب بدین شرح است که زنی ناخواسته باردار می شود و با وجود عدم همراهی پدر بچه، تصمیم می گیرد به تنهایی فرزندش را حفظ کرده و به دنیا بیاورد؛ اما در این مسیر با تردیدها و مشکلات فراوانی دست به گریبان می شود: از طعنه های اطرفیان و فشارهای روانی و اجتماعی گرفته تا مشکلاتی که برای سلامتی و وضعیت شغلی او به وجود می آید تا... این رمان در قالب نامه ای از یک زن جوان به جنینی که در رحم دارد، نگاشته شده و کشمکشهای درونی یک زن را برای انتخاب بین حرفه ای که به آن علاقه دارد و یک بارداری ناخواسته به تصویر می کشد. همچنین از فلسفه وجود، تبعیضهای جنسیتی، دغدغه های زنان و بی عدالتی های جامعه سخن می گوید و مفاهیمی چون عشق و آزادی را به چالش می کشد.
نویسنده این رمان، اوریانا فالاچی، در سال 1929 در شهر فلورانس ایتالیا به دنیا آمد. او در دوران جنگ جهانی دوم به عنوان یک چریک ضد فاشیسم فعالیت میکرد. مصاحبه های مفصل او با سران سیاسی جهان، او را به چهره ای برجسته در حرفه اش بدل کرده بود. فالاچی در طول فعالیتهای سیاسی و ادبی خود موفق به دریافت جوایز بسیاری از جمله جایزه «آنی تیلور» مرکز مطالعات فرهنگ عامه نیویورک و نامزدی جایزه نوبل ادبیات شد.
فروش این کتاب به بیش از چهار میلیون نسخه در جهان بالغ شده است. از دیگر آثار اوریانا فالاچی میتوان به «زندگی، جنگ و دیگر هیچ»، «جنس ضعیف»، «اگر خورشید بمیرد»، «یک مرد» و... اشاره کرد. فالاچی در پانزدهم سپتامبر سال 2006، در اثر ابتلا به سرطان چشم از جهان فروبست.
از عباس زارعی، مترجم این رمان پیش از این سه کتاب دیگر در نشر آموت منتشر شده است: زندگی اسرارآمیز (سو مانک کید)، جاناتان مرغ دریایی (ریچارد باخ) و مزرعه حیوانات (جورج اورول).
کتاب «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» در 128 صفحه و به قیمت 7000 تومان توسط «نشر آموت» منتشرشده است.
در بخشی از داستان می خوانیم:
دیشب متوجه شدم که وجود دارى: قطره اى از زندگى که از نیستى گریخته است. دراز کشیده بودم، چشمانم در تاریکى باز بود و ناگهان مطمئن شدم که تو آنجایى. تو وجود دارى. گویى تیرى بر جسمم نشسته بود. قلبم از حرکت باز ایستاد و وقتى دوباره به تپش در آمد، حس کردم در چاه عمیقى از تردید و وحشت فرو افتاده ام. اکنون مغلوب ترسى شده ام که در افکار و جسم و جانم رسوخ کرده است. در آن گم شده ام. این ترس، ترس از دیگران نیست. دیگران برایم مهم نیستند. ترس از خدا نیست؛ ترس از درد نیست؛ زیرا هراسى از درد ندارم. ترس از توست، از سرنوشتى که تو را به من پیوند داد. هرگز مشتاق خوشامدگویى به تو نبودم؛ هرچند مى دانستم ممکن است روزى به وجود آیى. مدت هاست منتظر آمدنت هستم. با این وجود، همیشه این سؤال وحشتناک را از خود پرسیده ام: اگر دوست نداشته باشى به دنیا بیایى، چه؟ اگر روزى بر سرم فریاد بکشى و بگویى: «چه کسى از تو خواسته بود که مرا به این دنیا بیاورى؟ چرا مرا به دنیا آوردى؟ چرا؟» زندگى یعنى تلاش بى پایان، فرزند. زندگى جنگى است که هر روز از نو آغاز مى شود و لحظات شادش آن قدر اندک اند که ناچارى بهایى گزاف بابتش بپردازى. از کجا معلوم که به دنیا آوردنت بهتر باشد؟ از کجا بدانم که نمى خواهى به سکوت باز گردى؟ تو که قادر به حرف زدن نیستى؛ تو تنها از چند سلول تشکیل شده اى که تازه پا به عرصه وجود نهاده اند. شاید حتى نتوان گفت که داراى «زندگى» هستى، صرفآ احتمالى از زندگى. کاش با نشانه اى کوچک به من مى فهماندى که دوست دارى به این دنیا بیایى یا نه. مادرم مدعى است من نشانه اى به او نمایاندم و به همین دلیل مرا به دنیا آورد.
مى بینى، مادرم مرا نمى خواست. آغاز هستى من مصادف بود با لحظه بى توجهى دیگران. مادرم که امید داشت من به دنیا نیایم، هرشب دارویى در یک لیوان آب حل مى کرد و مى خورد. تا اینکه شبى در شکم او حرکت کردم و لگدى زدم تا به مادرم بفهمانم که نمى خواهم مرا از بین ببرد. او لیوان را تا لب هایش بالا آورده بود و مى خواست آب پر از دارو را بنوشد که من علامت دادم. بنابراین مادرم محتویات لیوان را بیرون ریخت. چند ماه بعد، من پیروزمندانه زیر نور آفتاب لم داده بودم.
نمى دانم که این اتفاق خوب بود یا بد: وقتى خوشحالم، فکر مى کنم خوب بوده است و وقتى ناراحتم، فکر مى کنم اتفاق بدى بوده است. اما در زمان ناراحتى و بدبختى هم افسوس به دنیا نیامدن را نمى خورم؛ زیرا هیچ چیز بدتر از نیستى نیست. بگذار دوباره بگویم: من از درد نمى ترسم. ما با درد به دنیا مى آییم. درد با ما رشد مى کند، به آن عادت مى کنیم، همانطور که به داشتن دست و پاهایمان عادت کرده ایم. راستش حتى از مردن هم نمى ترسم، مردن به این معنى است که دست کم زمانى به دنیا آمده و از نیستى گریخته اى. آنچه واقعآ مرا به وحشت مى اندازد، نیستى است، نه هستى. هرگز وجود نداشتن است، حتى به طور اتفاقى، به اشتباه یا در اثر بى مبالاتى دیگران. خیلى از زنان از خود مى پرسند چرا باید بچه اى به دنیا بیاورند تا سرما و گرسنگى بکشد، تحقیر شود یا دراثر جنگ یا بیمارى کشته شود. آن ها امید ندارند که فرزندشان سیر شود، گرم شود، به او احترام بگذارند یا تلاش کند به جنگ و بیمارى خاتمه دهد. شاید حق با آن ها باشد؛ اما آیا نیستى بر رنج بردن ارجحیت دارد؟ حتى زمانى که به واسطه ناکامى ها و رنج هایم گریه مى کنم، اطمینان دارم رنج کشیدن بهتر از نیستى است. زمانى که این فکر را به زندگى تعمیم مى دهم، به مسئله به دنیا آمدن یا به دنیا نیامدن، ذره ذره وجودم فریاد مى زند که به دنیا آمدن بهتر از به دنیا نیامدن است. اما آیا مى توانم چنین استدلالى را درباره تو هم به کار ببرم؟ آیا این به آن معنى نیست که تو را به خاطر خودم به دنیا مى آورم، نه کس دیگر؟ من هیچ علاقه اى ندارم تو را براى خودم به دنیا بیاورم؛ چون ابدآ نیازى به تو ندارم.
هیچ جوابى براى من نفرستاده اى. دریغ از یک علامت. چگونه مى توانستى این کار را بکنى؟ ....
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

نمایش همه

یادداشت‌ها

        در ۳الی ۴مرحله کتاب را خواندم و  قبلِ  به پایان رسیدن،تقرببا ۲بار قضاوتش کردم! 
۴،۵روز پیش که تقریبا به یک سوم کتاب رسیده بودم، بستمش و از شروع کردنش پشیمان بودم و حال که در صفحه سفیدِ آخر کتاب می نویسم، حداقل پشیمان نیستم. 
این کتاب سردرگمم می کند،اوریانا را هم می فهمم و هم نمی فهمم. 
آغاز کتاب خوب بود و شوکه کننده!فراز و فرودها و موضوعات و جهان بینی که در این کتاب و در قالبِ صحبت یک طرفه مادر با فرزندش می خوانیم تعلیق دارد،حتی اگر مخالف محتوا باشیم،خط داستان را ادامه می دهیم تا ببینم خب؟! و چه حیف کهـ نام کتاب،اسپویل کرده بود نیمی از ماجرا را! پایانش...........قشنگترین قسمتِ کتاب پایانش بود. که بلاخره آن منطقی که ادعایش را داشت را دیدیم.(: 
کلام را طول نمیدهم، اگر خواستید بخوانید در شرایط روحی و روانی مناسب بخوانید. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

13