نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

اوریانا فالاچی و 1 نفر دیگر
3.5
178 نفر |
36 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

9

خوانده‌ام

471

خواهم خواند

63

برای آخرین بار به دستانم که به حالت دعا رو به آسمان دراز شده بودند، نگاه کردم. بغضم را در خود خفه کردم و لبخندی زدم. ماه از مسافت های خیلی دور پیشم آمده و روی پوستم قرار گرفته بود و من باید دورش می انداختم؛ تا ابد. اگر هم می خواستم نگهش دارم، باز هم نمی توانستم؛ چرا که همیشه نمی توان با این حالت؛ یعنی انگشتانی باز و بدون این که دستت را به جایی بزنی، باقی ماند . می دانی کوچولویم، دیر یا زود دست هایم به جایی می خورد و همه چیز مثل بخار از بین می رود؛ به خاطر شوخی وقیحانه ی یک آدم سنگدل... .

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به نامه به کودکی که هرگز زاده نشد