نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
9
خواندهام
471
خواهم خواند
63
برای آخرین بار به دستانم که به حالت دعا رو به آسمان دراز شده بودند، نگاه کردم. بغضم را در خود خفه کردم و لبخندی زدم. ماه از مسافت های خیلی دور پیشم آمده و روی پوستم قرار گرفته بود و من باید دورش می انداختم؛ تا ابد. اگر هم می خواستم نگهش دارم، باز هم نمی توانستم؛ چرا که همیشه نمی توان با این حالت؛ یعنی انگشتانی باز و بدون این که دستت را به جایی بزنی، باقی ماند . می دانی کوچولویم، دیر یا زود دست هایم به جایی می خورد و همه چیز مثل بخار از بین می رود؛ به خاطر شوخی وقیحانه ی یک آدم سنگدل... .
بریدۀ کتابهای مرتبط به نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
نمایش همهیادداشتهای مرتبط به نامه به کودکی که هرگز زاده نشد