هری پاتر و یادگاران مرگ

هری پاتر و یادگاران مرگ

هری پاتر و یادگاران مرگ

جی. کی. رولینگ و 1 نفر دیگر
4.6
131 نفر |
10 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

350

خواهم خواند

16

شابک
9789648944389
تعداد صفحات
432
تاریخ انتشار
1386/6/4

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
در خیابان باریک و روشن از نور مهتاب، دو مرد در فاصله ی چند متری یکدیگر، ناگهان پدیدار شدند. لحظه ای کاملاً بی حرکت مانده، با چوبدستی هایشان سینه ی هم را نشانه گرفتند، سپس همین که یکدیگر را شناختند، چوبدستی ها را زیر شنل هایشان پنهان کرده، فرز و چابک، در یک جهت به راه افتادند.
مرد بلند قامت تر پرسید:
ـ چه خبر؟
سیوروس اسنیپ جواب داد:
ـ بهترین خبرها.
حاشیه ی سمت چپ خیابان را بوته های کوتاه تمشک وحشی فرا گرفته بود و در سمت راست آن پرچین بلند و آراسته ای امتداد داشت. پایین شنل های بلند دو مرد، هنگام قدم برداشتن، دور قوزک پایشان می پیچید. 

      

لیست‌های مرتبط به هری پاتر و یادگاران مرگ

یادداشت‌ها

          *مثل آواز ققتوس*
《او حتی نمی‌دانست که در همان لحظه مردم در سراسر کشور پنهانی به جشن و سرور پرداخته‌اند و در گوش هم می‌گویند: زنده‌باد هری‌پاتر، پسری که زنده‌ماند…..》
همیشه می‌خواستم یک متن بلند بالا درباره هری‌پاتر بنویسم و حالا به‌مناسبت تمام شدن هفتمین یا هشتمین‌بار خواندش، به‌نظرم فرصت خوبی آمد که سرگذشت هری‌پاتر خواندنم را بنویسم. اوایل کلاس هشتم هری‌پاتر یکی از موضوعاتی بود که همیشه بحثش به هر نحوی توی گروه پیش کشیده‌می‌شد. کلاس هشتم برای من همان سنی بود که همه‌ی روابط دوستانه‌ام در هم پیچیده‌بود و دوستی‌هایی که فکر می‌کردم تا هزار سال دیگر طول بکشد برایم به‌نقطه پایان رسیده‌بود. احتمالا اکثر نوجوان‌ها روزی به این نقطه رسیده‌اند. همان که به‌خودشان می‌آیند و می‌بینند توی مدرسه از همیشه تنها‌ترند و به این نتیجه می‌رسند که باید فکری به حال این ماجرا کنند. برای اینکه حرف مشترکی با بقیه داشته‌باشم هری‌پاتر را شروع کردم. به یکی از دوستانم گفتم که می‌خواهم کتاب‌هایش را بخوانم و با اصرار او به کتابخانه رفتیم و سنگ جادو را امانت گرفتم. اولش می‌خواستم یکی دوتا فصل بخوانم و دو سه‌تا از شخصیتش‌هایش را بشناسم تا بتوانم حرفی برای گفتن داشته‌باشم. اما ساعت سه بعد از ظهر شروع به‌خواندن کردم و ساعت هفت شب سرم را بالا آوردم و جمله زندگی‌ام به دو دسته تقسیم شد بهترین جمله برای توصیف حالم بود. از همان‌جا بیشتر از همیشه با بقیه حرف می‌زدم. وقتی جلد اول را تمام کردم قرار نبود بقیه جلدها را بخوانم. به‌دلایلی قرار نبود خیلی خودم را مشغول هری‌پاتر کنم. همینجا اعتراف می‌کنم که حفره‌اسرار را برای اینکه احساسات دوستم را جریحه‌دار نکنم از او قرض گرفتم. ناگفته‌نماند که این جلد مذکور قسمت مورد علاقه‌ی من از کل هری‌پاتر است. تا یکی دو فصل اول هنوز یک خواننده معمولی بودم. اما از اواسطش که با مجازی شدن کلاس‌ها همراه بود به‌خودم می‌آمدم و می‌دیدم وسط کلاس زیست، هری‌پاتر دستم گرفته‌ام و انگار به‌جای زیست سر کلاس معجون‌سازی نشسته‌ام. جلدهای دیگر را از دوستم قرض می‌گرفتم و به‌همین منوال تا دومین جلد محفل ققنوس تامین بودم. تا اوایل جام آتش به حجمی از صمیمیت با دیگران رسیده‌بودم که دیگر لازم نبود از حرف‌های مشترک هری‌پاتر استفاده‌کنم. صبح روز بعد از تمام کردن جام آتش کلاس نگارش داشتیم و به‌ معلم نگارشمان گفتم باورم نمی‌شود نویسنده همین‌طوری سدریک را کشته‌باشد و خانم هم گفتند از اول هم از سدریک دیگوری دلِ خوشی نداشته‌اند. آنجا بود که فهمیدم شخصیت‌پردازی یعنی همین که یک نفر به‌شدت با یک شخصیت ارتباط بگیرد و دیگری از او متنفر باشد. آخر محفل ققنوس وقتی سیروس برای همیشه به آن طرف طاق‌نما سقوط کرد، گریه کردم. شاید بارها برای مرگ شخصیت فیلم‌ها گریه کرده‌بودم اما اینکه بالا سرِ یک کتاب بنشینم و زار بزنم کاملا دور از انتظارم بود. وقتی هری وسایل دفتر دامبلدور را این‌طرف و آن‌طرف پرت می‌کرد من هم دوست داشتم سقف دفترش را روی سرش خراب کنم و وقتی فریاد زد که اگر انسان بودن این است اصلا نمی‌خواهد انسان باشد من هم دوست داشتم سر دامبلدور داد و فریاد کنم. بعد از محفل ققنوس با بحران نبود کتاب مواجه شدم. نمی‌دانستم شاهزاده دورگه را از کجا گیر بیاورم.  یادم نمی‌آید چطور شد ولی آخرش کتاب را از فیدبیو خریدم و تا آخرش پیش رفتم. یادگاران مرگ را وسط امتحان‌های دی تمام کردم و بعدش احساس خلا می‌کردم. دوستم می‌گفت باورش نمی‌شود که من توانسته‌باشم تمامش کرده‌باشم. من بعد از آن هزار بار دیگر هری‌پاتر را خواندم. بخشی از آن برای خود کتاب بود. برای اینکه بهترین کتابِ نوجوان زندگی‌ام بود و شخصیت‌هایش زنده‌ترین شخصیت‌هایی بودند که دیدم. داستانش در عین تخیلی بودن منطق داشت و همه شخصیت‌ها یک گوشه از داستان را گرفته‌بودند و هیچ‌کدام نقش اضافه‌ای نداشتند. همانقدر که دابی نقش مهمی داشت، ولدمورت هم مهم بود. همانقدر که نفرت از بلاتریکس و باقی مرگ‌خوارها لازم بود هم‌دردی با سیریوس و باقی اعضای محفل هم حیاتی بود. دلیل دیگری که هزاربار هری‌پاتر خواندم این بود که یک بار دیگر حس آن روزها را تجربه کنم.  یک‌بار دیگر برای تولد دوستم نامه هاگوارتز درست کنم و پشتش بنویسم، آدرس: دخمه اسلیترین، ریحانه. حالا انگار صدسال از آن روزها می‌گذرد. من برای آن روزها دلتنگ می‌شوم، برای روزهایی که توی هاگوارتز درس می‌خواندیم. برای دوستی‌ای که در روزهای تاریک نوجوانی‌ام شروع شد و مثل آواز ققنوس به دادم رسید. ماجرای هری‌پاتر خواندنم را همین‌جا تمام می‌کنم. با اینکه منتظرم کمی بگذرد و برای بار هزار و یکم از اول بخوانمش. مثل آخر فیلم‌ها باید صفحه سیاه‌شود و رویش بنویسند: ادامه دارد…..

        

18