معرفی کتاب Everything, Everything اثر نیکلا یون

Everything, Everything

Everything, Everything

3.5
110 نفر |
27 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

8

خوانده‌ام

220

خواهم خواند

79

ناشر
شابک
9780553496642
تعداد صفحات
312
تاریخ انتشار
_

توضیحات

        My disease is as rare as it is famous. It’s a form of Severe Combined Immunodeficiency, but basically, I’m allergic to the world. I don’t leave my house, have not left my house in fifteen years. The only people I ever see are my mom and my nurse, Carla.

But then one day, a moving truck arrives. New next door neighbors. I look out the window, and I see him. He’s tall, lean and wearing all black—black t-shirt, black jeans, black sneakers and a black knit cap that covers his hair completely. He catches me looking and stares at me. I stare right back. His name is Olly. I want to learn everything about him, and I do. I learn that he is funny and fierce. I learn that his eyes are Atlantic Ocean-blue and that his vice is stealing silverware. I learn that when I talk to him, my whole world opens up, and I feel myself starting to change—starting to want things. To want out of my bubble. To want everything, everything the world has to offer.

Maybe we can’t predict the future, but we can predict some things. For example, I am certainly going to fall in love with Olly. It’s almost certainly going to be a disaster.
      

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          《هو الحق》
(پی‌نوشت۲ بعد از بازخوانی اضافه شده)
 همه‌چیز همه‌چیز درباره‌ی دختریه که SCID داره . که یک جور نقص سیستم ایمنیه. فرد مبتلا میتونه به نصف دنیا حساسیت داشته باشه و ادویه‌ی جدید یک غذا، لمس میزی که با شوینده تمیز شده یا استشمام عطری که یک نفر زده میتونه باعث مرگش بشه. برای همین مدی تا حالا دنیای بیرون از دیوارهای خونه رو تجربه نکرده! این که لمس چمن چه حسی داره، هوا چه بویی داره و دریا چجوریه؟
آیا شبیه یک وان بزرگ پر از آبه؟
دیدن دنیا از این زاویه‌ی جدید برای من خیلی جذاب بود.
میدونید همه‌چیز همه‌چیز، چیزی بیشتر از یک رمان عاشقانست، بیشتر درباره امیده! امید در دل ناامیدی و شادی در دل ترس!
از طرفی درسته که شخصیت اصلی داستان مادلینه اما نویسنده به ماجراهای بقیه‌ی شخصیت‌ها هم فکر کرده و خط زندگی اون‌ها رو هم به زیبایی ترسیم کرده.
برای همین هر چند وقت یک بار وقتی ناامیدی کل وجودم رو میگیره به سمت این کتاب کشیده میشم و نمیدونم چطوری و چرا اما حالم رو بهتر میکنه😄😊
فکر کنم از اوایل ۹۹ تا حالا حدود ۶بار گوشش دادم.
درباره‌ی نسخه‌ی صوتی، کتاب ترجمه‌ی نشر نون بود با صدای خانم مریم محبوب، ترجمه خوب بود، سانسور‌ها تقریبا واضح بود و من خوانشش رو دوست داشتم.
پ.ن: بین نظرات، بعضی از دوستان درباره‌ی پایان غیرمنتظره‌ی کتاب گفته بودن، اما پایان به نظر من قابل حدس و باورپذیر بود، اگر کتاب رو با دقت مطالعه کنید به نشونه‌های زیادی میرسید که پایان داستان (در واقع نقطه‌ی اوج رو) قابل حدس و باورپذیر میکنن.
پ.ن۲: مادلین دوتا کتاب داره که بارها مطالعشون کرده. گل‌هایی برای الجرنون و شازده کوچولو، وقتی کارلا ازش درباره‌ی این خوانش مجددها میپرسه مدی میگه هربار میخونم معناشون عوض میشه و برام تازگی دارن. راستش فکرکنم حالا حرفش رو میفهمم.
۲۳بهمن۱۴۰۰🌼💛
خرداد ۴۰۴؛ تا همیشه محبوب من، همه چیز همه چیز✨️💛
        

17

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        هشدار - حاوی لو رفتن داستان از همین خط اول
⚠️⚠️⚠️⚠️
هنوز هم فرصت داری نخونی 😄😄
بعدا شاکی نشی بیای بگی آی داستان رو لو دادیا!
.
.
.
.
چند سال پیش فیلمی سینمایی دیدم درباره دختری که به شدت بیمار بود و مادرش با فداکاری تمام همه عمر و جوونیش رو صرف نگهداری از اون کرده بود. اما طی اتفاقی دختر میفهمه که هیچ‌وقت بیمار نبوده و همه این مشکلاتی رو که داره تحمل می‌کنه مادرش به عمد براش ایجاد کرده تا اون و حتی سیستم درمانی رو فریب بده. دلیل این کارش هم این بوده که با این مراقبت دائمی از دخترش تحت توجه همه اعم از همسایه و همشهری و رسانه‌ها بوده و این توجه رو دوست داشته پس دخترش رو قربانی کرده بوده. وقتی دختر می‌فهمه سعی می‌کنه از این شرایط بیرون بیاد ولی مادر به قیمت جون دخترش حاضر بوده هر کاری بکنه اما نذاره واقعیت برملا بشه. اوج هیجان این فیلم هم تلاش دختر برای زنده موندن و فرار از دست مادرشه در حالی که بدنی ضعیف و ناتوان داره و کسی هم خبر نداره مادرش چه آدم وحشتناکیه.

بعدها فهمیدم این فیلم از ماجرایی واقعی الهام گرفته؛ مادری به نام دی‌دی نزدیک ۲۰ سال به دخترش جیپسی، همسر سابق و همه اطرافیان درباره سلامت دخترش دروغ گفته بوده. اون دختر رو از کودکی تو شرایطی نگه داشته بوده که بدنش ضعیف بشه و ضعیف بمونه طوری که حتی نتونه راه بره. وقتی جیپسی متوجه میشه هیچ‌وقت بیمار نبوده و این ناتوانی تو حرکت هم به خاطر حرکت نداشتن و ضعف معمولی عضلاته و وقتی باورش میشه مادرش همه این سالها چه خیانتی بهش کرده بوده، مادر رو می‌کشه و در فیسبوک به این قتل و دلیلش اعتراف می‌کنه. گویا دی‌دی برای اینکه بتونه از خیریه‌های مختلف پول بگیره چنین بلایی سر دخترش آورده بوده. 

کتاب فوق رو تو فیدی‌پلاس خوندم؛ طبق قاعده‌ی هر چی کتاب تو فیدی‌پلاس/ طاقچه بی‌نهایت هست رو بردار به کتابخونه‌ات اضافه کن. 😁 
البته این که برای نشر نون بود هم بی‌تاثیر نبود. معمولا کتاب‌های ترجمه‌ای این نشر قابل قبول هستن. این کتاب ماجراهای به اندازه، علت و معلول‌هایی کمابیش معمولی، شخصیت‌پردازی کمی تا قسمتی قابل قبول (می‌تونست بهتر باشه) و توصیف‌های عاطفی و احساسی بجا داره. همچنین مقدار خوب و جذابی عشق نوجوانانه داشت که در حین خوندن حس خلسه و آخی نازی و وای دلم خواست خوبی رو برای خواننده به ارمغان میاره.  (احتمالا با سانسور زیادی هم همراه بوده؛ از همین‌جا به مترجم بابت تلاش برای رسوندن منظور بدون ترجمه کامل خسته نباشید میگم.)

اما در کل داستانی قوی نبود. نویسنده خیلی نخواسته بود خودش و خواننده رو درگیر گره‌ها بکنه. مشکلات خیلی راحت‌تر از چیزی که انتظار داشتم حل می‌شد و مشکل بعد شروع می‌شد. شبیه این سریال‌های ترکی یا کره‌ای دویست قسمتی که هر دو سه قسمت یه چالش و ماجرا میندازن وسط که اون لحظه میگی وای خدا یعنی چی میشه و خیلی آبکی و راحت هم رفع میشه اتفاقا. راستش از یه رمان آمریکایی توقعم بالاتر بود. انگار خانم نویسنده با وجود اون چیزی که از دی‌دی و جیپسی شنیده بود، خواسته بود از تلخی ماجرا بکاهه و یه "همه‌چیز درست میشه" رو حقنه کنه به خواننده و خیلی صورتی‌وار شعار بده که همه ظلم‌ها و ستم‌کِشی‌ها ناشی از عشقه؛ عشق هم توجیه و هم توضیح و هم همه‌چیزه پس بیاین با هم دوست باشیم بابا، دنیا دو روزه.

ولی کلی ایراد میشه از داستان گرفت. مثلا چطور میشه یه دختر ۱۸ ساله با کارت خرید کنه و بره سفر به یه جای دور و مادری که اون قدر شدید چشمش به دختره‌اس نفهمه و بعد هم که فهمید یه روز طول بکشه تا بتونه ردیابیش کنه؟ 

ایراد دیگه‌اش هم وجود یه شخصیت همجنس‌باز بود که باز با هنر مترجم از تیزی ماجرا کم شده بود.

توضیحاتم زیاد شد. نکته آخرم هم سر ترجمه‌اس. اگرچه تلاش مترجم برای انتقال هر چه بهتر داستان و مفاهیم مثبت هجده ستودنی بود اما درکل ترجمه خوبی نبود. ضعیف نبود اما فوق‌العاده هم نبود. جاهایی خطاهای فاحش تو ترجمه‌ی اصطلاحات هم داشت و به نظرم این اصلا توجیه‌پذیر نیست.

بخونید یا نه؟
نمیگم نخونید. در هر حال کتابی بود که دوست داشتم ادامه بدم تا تموم بشه. شاید من زیادی سخت‌گیرانه این ایرادها رو ازش درآوردم ولی دنبال یه داستان شاهکار و متفاوت هم نباشید. نویسنده یه سوژه بکر و نادر رو خیلی دم‌دستی دراماتیک کرده و داستان عمیق نشده.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

Melody

Melody

1404/3/5

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          یادمه وقتی کتاب همه‌چیز همه‌چیز رو شروع کردم، قشنگ تو یه شب تمومش کردم. داستان جذب خیلی خوبی داره، روند داستان نه کنده و نه تند و خیلی مناسب و متعادله. کارکترها خوب توصیف شدن، فضاسازی هم واقعا خوبه. اینکه دو زندگی با دو مشکل متفاوت انقدر خوب و قابل درک وصف شدن هم، یکی از نقاط قوت کتابه.

کتاب واقعا دوست‌داشتنیه خصوصا برای تینجرها. توی یه سری لحطات واقعا چشمات پر از ستاره می‌شدن و قلبت پروانه‌ای! نویسنده خیلی خوب توی ذهنت جرقه می‌زنه که "مواظب باش! طوری زندگی کن که هیچ‌وقت بابتش پشیمون نباشی. گاهی ریسک لازمه‌ی زندگیه، در واقع ضروریه! گاهی باید چیزهایی که به حقیقتشون باور کامل داری، به آدم‌هایی که بهشون اعتماد تمام و کمال داری هم شک کنی و زیر سوال ببری؛ این فقط درباره یه بیماری یا هرچیز دیگه‌ای صدق نمی‌کنه، می‌تونه هرچیزی باشه که تبدیل به اصل مهم زندگیت شده. باید از منطقه‌ی امنت بیرون بیایی و از تغییر، و چیزهای جدید نترسی، چون لزوما همیشه تغییر بد نیست و اتفاقا گاهی نیاز و الزامیه. زندگی آدم نیاز به خطر کردن داره، چون اگر بخوایی «زندگی کنی» باید شجاع باشی چون پر از خطره. خطر به معنی رها کردن منطقه‌ی امنت، و عادت‌ها و روتین‌و قبیلشونه."

تا چندین روز توی فکر بودم. شاید من مثل کارکتر اصلی [ اسمارو همیشه یادم میره:))) ] مبتلا به بیماری به این نادری نباشم، اما از نظر روحی خیلی خودم رو محبوس می‌کنم، و از ریسک و تجربه چیزهای جدید می‌ترسم چون از اینکه توشون خوب و در واقع، 'بی‌نقص' نباشم می‌ترسم، یا از اینکه همه‌چیز خوب پیش نره، و این نابود کننده‌ست. اما این کتاب بهم اهمیت این موضوعات رو رسوند. مدام خودمو جای کارکتر اصلی تصور کردم، من حاضر بودم منطقه امنمو ترک کنم و این ریسکو بپذیرم و شده چند دقیقه «زندگی» کنم، به جاش خطر مرگمو به جون بخرم؟ اما مشکل این فکرم این بودم که فکر می‌کردم الان از منطقه امنم بیرون اومدم و فرقی با این کارکتر دارم، در صورتی که همه ما هم توی منطقه امنمون نشستیم و از ریسک می‌ترسیم و فرق زیادی با این دختر نداریم.

عشقی که توی کتاب به تصویر کشیده شد، با وجود اینکه به شدت تینجری بود اما در عین حال خیلی حس خوبی داشت و دوست‌داشتنی بود. و شجاعت کارکتر اصلی و همراهی‌هایی که از طرف کارکتر اصلی پسر ورت می‌گرفت، خیلی نازنازی و "گوگولی‌مگولی" بود - هرچند خیلی فانتزی - و کاش همه همچین حمایتگری داشته باشیم. و با اینکه می دونستم، باز برام تداعی شد که چقدر علاقه افراطی خطرناکه.

اما نقطه ضعف کتاب، به نظرم غیر قابل باور بودن یه سری اتفاق‌ها بود... اسپویل:
نمی‌فهمم چطور پرستارش، متوجه این نشد با اینکه طبق ادعای نویسنده، بهترین دکتر بود و توی حرفه خودش خیلی خوب بوده! چطور متوجه این قضیه نشد؟ و چرا کارکتر اصلی یکم کنجکاو نشد و با اینترنتی که گاها در دسترس داشت، سرچ نکرد و یا به دکتری مراجعه نکرد حتی به صورت مخفی؟ هرچند این برآمد اعتمادی بود که به مادرش داشت. پرستار اگهواقعا باور کرده بود که دختره به بیماری به این خطرناکی مبتلاست، چرا هی مشوقش بود که بره بیرون‌و چه می‌دونم... زندگی کن‌و فلان؟ مگه خطر مرگ براش نداشت؟
پایان اسپویل.
پ.ن: حالا این رو میشه بر تخیلی بودن کتاب درنظر گرفت و خیلی هم بولد نیست.

در کل کتاب واقعا بهم حس خوبی داد و واقعا باهاش اکلیلی شدم، دوستش داشتم و با کارکترای کتاب زندگی کردم و با حرف‌ها و کارهاشون به شوق اومدم، و برام تبدیل به یه خاطره‌ی شیرین شد. بهتون پیشنهاد می‌کنم - اگر با عشق‌های تینجری‌طور مشکلی ندارین، خصوصا به نوجوون‌های عزیز. سطح کتاب هم متوسطه، نمیشه گفت خیلی خارق‌العاده‌ست، اما از خوندنش لذت می‌بری و پشیمون نمیشی.
ممنونم از نیکلا یون.
        

28

طناز

طناز

1403/10/3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

40

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          همه خوان، سر راست و گاهی موارد جذاب.
روایت ساده و خطی بیمار  اس آی دی از زندگی یک نواخت و پر مخاطره خودش.  شخصیت های فرعی کتاب به گمانم بسیار سطحی و سریع پرداخت شده اند  تا فقط قصه اصلی داستان را پیش ببرند. کاراکتر های کتاب  بیشتر در حد تیپ اند و نویسنده زحمت زیادی بابت خلق کاراکترهای جدید، شخصیت پردازی عمیق از طریق روایت قصه های فرعی به خود نداده. و اما کاراکترها :
مادر فدا کار
پرستاری مثل مادر که از قضا دختر هم سن کاراکتر اصلی دارد. 
پسری  خوش تیپ و ورزشکار در همسایگی  که پدری دائم الخمر، مادری مظلوم و کتک خور و خواهری سیگاری و از همه جا بریده دارد.
این تعداد کاراکتر و این مدل شخصیت پردازی شاید برای داستان کوتا که مجال کمتری دارد مناسب باشد ولی  به گمانم خواننده جدی رمان را کمی سرخورده کند.
به لحاظ محتوا، انگار داستان از روی کتاب‌های روانشناسی و زندگی مثبت نوشته شده تا با مقایسه خود با شخصیت اصلی داستان، امید به زندگی  را در خواننده تقویت کند  واین امر شاید به خودی خود بد نباشد اما وقتی این داستان را با نوع روایت رمان‌های مشهوری که شخصیت مصیبت زده  دارند (بینوایان، خاطرات خانه مردگان، سمفونی مردگان و...) مقایسه می کنیم بیشتر سطحی کاری و سری دوزی بودن این اثر به چشم می زند.
اما نکته مثبت این داستان شاید گره افکنی و نقطه اوج قصه باشد که ضربه ای به مخاطب وارد می کند که البته تا حدودی قابل پیش بینی است. و در نهایت پایان خوش

        

5

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

6