معرفی کتاب بینوایان اثر ویکتور هوگو مترجم حسینقلی مستعان

بینوایان

بینوایان

ویکتور هوگو و 1 نفر دیگر
4.5
363 نفر |
66 یادداشت
جلد 2

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

41

خوانده‌ام

976

خواهم خواند

292

شابک
9647736681
تعداد صفحات
660
تاریخ انتشار
1386/7/8

توضیحات

        سومین بخش رمان بینوایان با عنوان "ماریوس"، خواننده را به جهان درونی سه چهره ی داستانی تازه درمی آورد که اندکی بعد در این اثر، جایگاهی مهم می یابند. اولی "گاوروش"، همان پسر تناردیه ی مسافرخانه دار است که پدر رهایش کرده است. چهره ی بعدی "موسیو ژیلنورمان" ـ بورژوای نودساله ی هوادار رژیم سابق ـ است. این مرد به رغم نفرت از بوناپارت اجازه داده تا دختر دومش با سرهنگ "پونمرسی"، یکی از بارون های امپراتوری که بعدها در واترلو جان می سپارد، ازدواج کند. این دختر پس از شوهر زنده نمانده و از پیوند وی و شوهرش پسری با نام "ماریوس" به جای می ماند. "ماریوس" سومین چهره ی داستان ـ ضمن تحصیل در دانشکده ی حقوق، با گروهی از دانشجویان جمهوری خواه مناسباتی پیدا می کند؛ دانشجویان که شیفته ی دموکراسی باستانی و منتظر فرصتی هستند تا به صورت انقلابیون فعال، عرض وجود نمایند. اما وی در پی تصادفی شگفت پی می برد که پدرش، بارون پونمرسی، نمرده است و در نورماندی زیست می کند و اگر نخواسته است فرزندش را ببیند از این  رو بوده است که ژیلنورمان، پدربزرگ ماریوس، نوه اش را از ارث محروم نسازد ،اما ماریوس زمانی پدرش را بازمی یابد که وی در بستر مرگ است و در برابر جسد پدر، سوگند یاد می کند که به آرمان او وفادار بماند. از طرفی تناردیه و همسرش که ورشکست و نیمه راهزن شده اند، موفق می شوند که مردی با نام "موسیو لوبلان" را به دام اندازند. دیری نمی گذرد که در این مرد، تجسدی از ژان والژان مشاهده می شود. این مرد اکنون در آرامش با کوزت، که همه او را دخترش می پندارند، به سر می برد. تناردیه ها پی برده اند که این مرد پیش از هرچیزی علاقه مند به حفظ راز زندگی خویش است. لوبلان از سر رحم و غم خواری می کوشد تا آنان را یاری دهد بی آنکه بداند با چه کسانی سروکار دارد. تناردیه در شرف آن است که وی را به شناعت تهدید کند و چون او تسلیم نمی شود شکنجه دادنش را تدارک می بیند. در این هنگام، ماریوس، همسایه ی دیوار به دیوار تناردیه ها، که با استراق سمع، مکالمه ی وحشت زای تناردیه و همسرش را درباره ی لوبلان شنیده است، برای خبر کردن پلیس، که همان ژاور باشد، اقدام می کند. تناردیه و همسرش دستگیر می شوند اما ژان والژان با فرار ناپدید می شود، زیرا نمی خواهد به بازجویی کشیده شود. عشق ماریوس به کزت و مرگ ژان  والژان در انتهای رمان، از دیگر حوادث داستان به شمار می آید.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به بینوایان

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 387

شجاعت برای پذیرش مرگی خوب همیشه مردان را تکان می‌دهد. همین که آنژلو لوراس دست‌ها را بر سینه نهاد و مهیای انجام سرنوشت شد، هنگامه جدال در تالار خاتمه یافت. این آشوب ناگهان در نوعی عظمت مرگبار ساکن شد. گویی شکوه تهدیدگر آنژلو لوراس بدون اسلحه و بدون حرکت، بار سنگینی بر دوش این گروه به خشم آمده نهاده است. این جوان شجاع که تنها فرد بدون زخم بود و از این گذشته باشکوه، خون آلود، نمکین و همانند رویین تنی خونسرد بود، تنها در پناه نگاه آرام خود این گروه متشنج را واداشت که محترمانه او را بکشند. چهره زیبایش در این دم در سایه غرورش بیشتر جلوه‌گر شده بود و همانند یک نور باران شده بود و گویی خستگی ناپذیر است. پس از ۲۴ ساعت وحشت خیزی که طی شده بود، اینک چهره‌اش گلگون‌تر از همیشه بود. شاید فردی که بعدها در دادگاه نظامی شهادت داده که « آنجا یک مرد شورشی بود که شنیدم او را آپولون می‌نامیدند یک نفر از گارد ملی که با تفنگ آنژولاراس را نشانه گرفته بود تفنگش را پایین آورد و گفت به نظر می‌آید که قصد دارم با گلوله گلی را هدف بگیرم »

17

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

تعداد صفحه

500 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به بینوایان

پست‌های مرتبط به بینوایان

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          بینوایان کتاب عجیبی بود 
چند صفحه‌ای می‌خواندم و متوقف می‌شدم گاهی به عقب برمی‌گشتم و گاه در جا می‌زدم نمی‌دانستم به جان چه کسی غر بزنم، خودم برای انتخابش یا هوگو که قلم زده بود یا جناب مستعان که آن را ترجمه کرده بود یا تمام آن‌هایی که به‌به و چه‌چه‌هایشان از بینوایان تمامی نداشت شاید هم تقصیر ادبیات است تقصیر این کلام که هر روز بیشتر افول می کند و خدا نکند که به زوال برسد 

متن چنان به دست‌وپایم پیچیده بود و کند پیش می‌رفت که احساس می‌کردم شاید من و هوگو حرف هم را متوجه نمی‌شویم 
راه ساده‌اش این بود که کتاب را به مکان خودش بدرقه‌ کنم اما این بهترین راه نبود
به خودم فرصت دادم و فقط کمی بعد احساس کردم گره‌ها باز شد صفحات تندتر ورق خوردند ودیگر  کتاب از دستم جدا نمی‌شد، چه شده بود؟! هیچ!من شیفته‌ی کتابی شده بودم که روزهای اول کفرم را در آورده بود.این اولین درسی بود که از بینوایان گرفتم صبر و تلاش نتیجه بخش است.
بینوایان درس‌های دیگری هم داشت هر کدام از ما می‌تواند بینوا باشد بینوایی فقط در فقر معنا ندارد می‌توانی در فقر و جبر باشی اما وجدانت را بیدارکنی، ژان والژان بسازی، بشوی نماد شجاعت و استقامت، می توان گاهی از غفلت‌ها و عیب‌ها چشم پوشاند،آنها خجالت‌زده می‌شوند،می‌روند و نسخه بهتری می‌شوند و برمی‌گردند 
 یاد گرفتم که بدهای بسیاری هستند که عاقبت به خیر می شوند و نه تنها خود رها می‌شوند که دست دیگران را هم می‌گیرند 
یاد گرفتم که زندگی می‌تواند سیاه، کبود پر از ترس،مرارت و سختی باشد اما ناگه شب روز شود و زندگی رنگ سپیدی بگیرد 
یاد گرفتم که اگر وجدان داشته باشی نور داری و در غیر این صورت بینواتر از هر بینوایی

 کتاب بینوایان اثر ویکتور هوگو در سال ۱۸۶۲ پس از حدود ۱۷ سال زمان که صرف نگارش آن شد به چاپ رسید 
 داستان روایت قهرمانی‌های ژان والژان، مرارت های فانتین و کوزت، داستان عشق ماریوس و شرارت‌های خانواده تناردیه در بستری از حوادث اجتماعی و سیاسی اوایل قرن نوزدهم فرانسه پرداخته و تمایلات انقلابی، دموکراتیت و دیدگاه‌های انسان دوستانه هوگو را به خوبی به نمایش می گذارد.

جملات ناب:
*چیزهای در جهان هست که نباید برای ترسیمشان کوشید،خورشید از آن شمار است 

*گاه زمینِ باغش را بیل می‌زد وگاه می‌خواند و می‌نوشت به این دو نوع کار جز یک نام نمی‌داد؛هر دورا باغبانی می‌نامید؛ می‌گفت: روح یک باغ است 

پیامبر اکرم: بینوا کسی است که در عرصات قیامت بیاید و حق اشخاصی به گردن او باشد. 

به پیوست عنکبوت آیه ۱۳
        

8

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          «بینوایان» کتابی نیست که بتوانم بگویم آن را «خوانده‌ام». اگر بگویم آن را «تجربه کرده‌ام» یا «زیسته‌ام» منظورم را بهتر به شما منتقل کرده‌ام. این نماینده‌ی تمام و کمال مکتب ادبی «رمانتیسیسم» مرا با خود به دنیایی دیگر برد. همراه باشخصیت‌هایش خندیدم، ترسیدم و گریستم.  
رمانی پر از شخصیت‌های جذاب و دوست‌داشتنی که در رأس آن‌ها «ژان والژان» قرار دارد. شخصیتی که همین الان رفت کنار شخصیت‌های محبوبم در رمان‌های شاخص تاریخ ادبیات. جایی کنار «ناتاشا رستوا» و «پرنس آندره» در «جنگ و صلح»، «راسکلنیکف» در «جنایت و مکافات»، «الیزابت بنت» و «آقای دارسی» در «غرور و تعصب»، «پیپ» در «آرزوهای بزرگ» و ...
با پیش‌زمینه‌ی ذهنی حاصل از تماشای سریال انیمه‌ای «بینوایان» که در کودکی‌ بارها از تلوزیون دیده بودم و همچنین فیلم موزیکال خوب «بینوایان، تام هوپر، 2013» شروع به خواندن کتاب کردم. خواندنش در صفحات اولیه بسیار طاقت‌فرسا بود. ترجمه «حسینقلی مستعان» پر از واژگان سخت بود و کتاب در 50 صفحه‌ی اول هیچ‌کدام از شخصیت‌های اصلی‌اش را رو نکرد و به شرح زندگانی اسقفی دوست‌داشتنی می‌پرداخت که می‌خواستم سر به تنش نباشد! از خود می‌پرسیدم «فانتین»، «کوزت»، «ژان والژان»، «ماریوس» و «خانواده تناردیه» کجا هستند؟ می‌دانستم این اسقف در داستان چه نقشی دارد ولی این‌همه توضیح درباره‌اش زیاد به‌نظر می‌رسید. اما داستان هرچه پیش رفت بهتر شد، به ترجمه‌ی «مستعان» که عادت کردم دیدم چقدر خوب است و دلیل زمینه‌چینی‌های فراوان «ویکتور هوگو» را متوجه شدم. راستش زیاد فیلم دیدن و از آن بدتر، سریال‌ها باعث شده‌اند دیگر آن صبر و حوصله‌ای را که باید پای یک رمان و فهمیدن دنیا و آدم‌هایش بگذارم، نداشته باشم.
البته «بینوایان» عاری از ضعف نیست. «ویکتور هوگو» در این رمان زیاد از عنصر «تصادف» و «نجات در آخرین لحظه»  استفاده می‌کند. بخش مهمی از داستان در پاریس اتفاق می‌اُفتد. من نمی‌دانم پاریس قرن نوزدهم چقدر بزرگ بوده ولی مطمئناً یک روستا نبوده که در آن شخصیت‌ها بارها به‌صورت تصادفی به هم برخورد کنند! شاید هم من زیادی سختگیر هستم! ولی این ضعف در میان انبوه شخصیت‌های خوب پرداخته شده و توصیفات عالی نویسنده از درونیات انسان‌ها و محیط زندگیشان، گم می‌شود. 
خب حالا باید دعا کنم به روح «ویکتور هوگو» که این‌چنین مشعوفم کرد! 😁
        

56

یگانه

یگانه

1404/3/13

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          خواندن این کتاب یکی از بهترین تجربه‌های ادبیات کلاسیک برای من بود. بارها همراه با شخصیت‌های این کتاب، به سوالات مختلف فکر کردم. ویکتور هوگو مرا با سوال و مسئله‌های خودش همراه کرده بود. وقتی می‌دیدم اعتراف ژان والژان باعث می‌شود شهر دیگر مثل قبل نباشد، مثل او فکر می‌کردم که نکند اعتراف کردن غیر اخلاقی باشد؟ گاهی با ژاور همراه می‌شدم و نمی‌دانستم باید طرف قانون بایستم یا جوانمردی. و مخصوصا همراه با خواهر سمپلیس، آنجا که تنها دروغ زندگی‌اش را گفت.
سوالات و دغدغه‌هایی که هوگو مطرح می‌کرد، مرا با روایت داستان همراه می‌کرد. این یکی از مهم‌ترین نقاط مثبت رمان بینوایان برای من بود. چنین تجربه‌ای خیلی برایم پیش نیامده بود. 
باید اضافه کنم که کتاب سه بخش کلی دارد یکی خط داستانی، یکی تاریخ وقایعی در فرانسه و در آخر خطابیه‌ها و تأملات هوگو. به گمانم بخش‌های تاریخی داستان قابل حذف بود. به طور کلی کتاب می‌توانست بسیار خلاصه‌تر از این باشد. با این حال از خواندن این کتاب با ترجمه عالی و دقیق استاد پارسایار واقعا لذّت بردم.
        

15

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          یک این‌که چقدر این که این همه قصه را شنیده‌ایم و می دانیم بد است. کتاب واقعا فارغ از قصه درخشان است. سخن‌رانی‌های هوگو در مورد دین و کلیسا، در مورد ملت و ترقی و پیشرفت، ستایشش نسبت به فرانسه و طعنه کنایه هایش به انگلستان، توصیفات دقیقش، طنزهایش، همه عالی‌اند. بعد انقدر هی قصه مهم بوده که این‌ها شده‌اند حواشی. حواشی اش جذاب‌ترند گاهی. خلاصه هوگو اگر اینجا بود منبری خوبی می شد :))
دو این‌که ایمانش به فرانسه و به ترقی و به قرن درخشان نوزدهم و به آینده پرنور بشریت، الان و از این‌جا که هستیم یک کم خنده‌دارند، در سایه انتقادها به جهان مدرن و فروپاشیدن رویاهای قرن نوزدهمی. ولی عجب فضایی و عجب ذهنی را تصویر کرده و چقدر برای من آشنا بود. یعنی نمی دانم چرا، انگار فرانسه و این ایده‌های بعضا بزرگ و ساده‌لوحانه، وطن ذهنی ماهایی که تاریخ و علوم اجتماعی و قصه و ادبیات دوست داشتیم هم هست.. برایم عجیب بود که انگار بیگانه نبودم با حرف‌هایش. با وجود این که خودِ درس‌خوانده‌ی سر از تخم درآورده‌ام خنده‌اش می گرفت از این همه خوش‌خیالی و توهم. 
حسینقلی مستعان خیلی خوب و بامزه بود. هم‌چنان رتبه‌ی اول رو اعصاب‌ترین مترجم بماند برای به‌آذین، ولی مستعان هم خوب کاندیدی می شد :))
        

10