معرفی کتاب من دانای کل هستم اثر مصطفی مستور

من دانای کل هستم

من دانای کل هستم

3.4
65 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

173

خواهم خواند

26

ناشر
ققنوس
شابک
9789643114855
تعداد صفحات
96
تاریخ انتشار
1395/11/19

توضیحات

        دریکی ازاین منظره ها پدرم مرد. نگاه نکردم. عیدی مرد. رسول به من گفت . من نشنیدم .نمی شنیدم رسول را. کسی گفت تندتر. نمی دیدمش اما صداش راخوب می شنیدم. گفت:((تندتر،تندتر!.)) رسول گفت: ((صدای من رو نمی شنوی لامسب؟) گفتم: (چی) و رسول فرورفت. انگار درچاهی . بعد مادرم مرد. مونس بود اما. هرچند صدای رویا. زنم. حتی صدای مادرم .بعد من خسته شدم. می دویدم وجیغ می کشیدم. کسی نشنید. حتی خودم. حنی.
      

لیست‌های مرتبط به من دانای کل هستم

یادداشت‌ها

          نامه ای به مصطفای مستور، تلافیش را سرت در می آورم، تو کاری کردی که پنج شنبه، سیزدهم مهر امسال، کسی که بیشتر از همه توی دنیا (نمی دانم کدام دنیا) دوستش داشتم من را کشت. یک گالن اسید از بالا روی فرق سرم ریخت، و تا آنهمه اسید  پایین بچکد سیاهی چادرم و سفیدی صورتم توی هم حل شدند و راه افتادم به سمت جوی خیابان و بعدش هم چاه فاضلاب. من کار بدی نکرده بودم، فقط چند هفته بعد از خداحافظی ابدی آن دوست نیمه واقعی، راه افتاده بودم توی خیابانها و عین شعرها، دنبالش گشته بودم. عصر بیست و یکم شهریور ، محل کارش را پیدا کردم و قصه ی سوسن و کیانوش تو را یک جایی قبل از ایست بازرسی سازمانشان، توی خاک گلدانی کاشتم. زهره ام آب شد وقتی یکی از نگهبانها پرسید با کی کار داری و برای اینکه جای دزد و موادفروش نگاهم نکند اسمش را آوردم که این بزرگترین اشتباهم بود. البته بعد از خریدن کتاب "من دانای کل هستم"  از دستفروش توی انقلاب. ای آقای مستور چرا هر کتابی می نویسی؟ چرا هر سمی منتشر می کنی؟  مجبور شدم کتاب را و نامه خودم را بدهم نگهبان تا برساند به دستش. او  رفته بود سفر و خبر نداشت در غیابش دختری پریشان حال، آنجا چه دسته گلی به پیک سپرده برایش. وقتی رسید و کتاب را دید، به من نوشت بابت اینکه حد خودت را نشناختی و حریمم را نادیده گرفتی، نمی بخشمت. عشق را هم با آزار و اذیت اشتباه گرفته ای... بعدش نامه ام را و بعدترش  همه صفحات دو نفره ای را که در آن مجله اینترنتی مجازی، با هم نوشته بودیم آتش زد.من توی آن مجله شیرین بودم  و او شور. یک شیرین خوشحال و دردسرساز و یک شور اندوهگین و بی آزار، چه همه خواننده داشتیم. یک شب، خودش با پای خودش آمد توی خصوصی، از قلمم و از خودم تعریف کرد و گفت از وقتی تو می نویسی در من شعر می جوشد عین مازندران. آن تابستان چند وقتی با کلمات کنار هم قدم زدیم، و برگهای پاییز چند تا خیابان را ، در جهانی دیگر دو نفری لگد کردیم . ولی صبح هجدهم مرداد آمد و به من گفت یعنی نوشت:  پرنده نباید به یک نقطه خیره بشود.من  می روم. خوشحالم که تو را شناختم و اشک هم دارم و حسرت و یک چیز سرد دیگر‌. چاره ای نبود، رفتنش را پذیرفتم  با یک کاسه اشک بدرقه اش کردم و کم کم داشتم از دوست داشتنش توبه کار می شدم که بیستم شهریور توی پیاده روی انقلاب کتابت خفتم کرد....هی خواندم و دیدم من سوسنم و او کیانوش. من زن قصه ها و او مرد خداحافظی کرده عشقها. باید کاری می کردم که او هم  بداند چقدر تنها نیست. اما عوضش دخلم را آورد. واقعیتم را  که آب کرد و فرستاد توی زمین. بعد با یک گلوله به ضخامت تنه یک نهال دوساله روحم را سوراخ کرد، می بینی  ؟ آن ور روحم یک قبرستان  پیداست....تو مسئول این ماجرا هستی....تلافیش را سرت در می آورم یک روز.
        

1

Elmira

Elmira

6 روز پیش

          بعضی کتاب‌ها داستان نمی‌گویند، بعضی نویسنده‌ها قصه نمی‌نویسند، زندگی را بازآفرینش می‌کنند...

بعضی کتاب‌ها را نمی‌شود، خواند! باید غرق‌شان شد.
گاهی کتاب‌ها سرنوشت یک روایت را در سطر سطر خود، در واژه واژه‌هایشان مستتر کرده‌اند!
واژه‌ها را نمی‌شود خواند! باید بو کرد. باید نفس کشید. لمس کرد و گاهی خورد. واژه‌ها را باید بلعید.

و گاهی کتاب‌ها، داستان عجایب نمی‌گویند. به سرزمین خیالی دعوتت نمی‌کنند. و اگر بخواهی بگویی، اصلا داستانی نمی‌سرایند!
 تنها یک قلم، به جوهرِ قلبی، آغشته شده و صفحه‌ای از روزگار را بر کاغذ سفید چکانده است.
و همان‌جاست که چشمت نمی‌بیند و مغزت نمی‌خواند. روحت اما گوش می‌دهد و به جا می‌آورد.
جز این چیزی نمی‌توانم در مورد قلم «جناب مستور» بگویم، نوشته‌ای بود روح‌تاب!
.
نمی‌شود منتظر داستانی مهیج شد که صفحه به صفحه برای رسیدن به نقطه اوج و پایان به دنبالش کشیده شویم و دست آخر بگوییم داستانش کشش داشت. تا آخر میخکوبش بودم.
گاهی میخ‌کوب می‌شوی، اما جنس کوبیده شدنت فرق دارد، میخش از نوع دیگری‌ست!


        

28