خدیجه آقائی

خدیجه آقائی

@khaghaee

10 دنبال شده

7 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        چرا نباید انقلاب کنیم؟
کتاب خوشخوان تاریخی،  معماهای بزرگی را باز می کند‌ هر چه همراه بینوایان و رمانهای دیگر در خیابانهای پاریس اتقلاب را دنبال کرده ایم بس است. باید از درون ورسای به خیابان نگاه کرد. ماری آنتوانت که شاهزادگی اطریش و ملکگی فرانسه بی دخالت خودش به او تحمیل شده، نمی تواند ملت را درک کند و سیاست و انقلاب را از برج عاج زنانگی خودش نگاه می کند. با اینحال زنی است هوشمند و زیبا . وی کودک درون ندارد، کودکی کاملا بیرونی صریح  و با اراده دارد. با خواندن کتاب و غرق شدن در آن می توانیم دیکته انقلابیها   و مطبوعات و روشتفکران آن دوران را صحیح کنیم و تصدیق کنیم انقلاب، به هر جهت یک جراحی با خونریزی وسیع است و حتی برای برخی ملتها، در حد جراحی تغییر جنسیت، کشنده و ویرانگر. و البته که دیکته ی دیکتاتورها را هم کاملا خط بزنیم و بهشان صفر بدهیم. بعدش می توانیم به انقلاب خودمان نگاه کنیم ، اتقلابی که با تلقیح مصنوعی مطبوعات ، نطفه اش بسته نشد. با شورش و شراب و خونریزی نیرو نگرفت و گرسنگی و استیصال به راهش نیانداخت. 
یک انقلاب نرم، متمدن سرشار از آزادی. شما نگاه کن چندبار زنی که روزی پوشاندن لباس به او افتخار کبیر بود، سعی کرد فرار کند و نشد و باز نگاه کن به هواپیمای ۲۶ دی محمدرضا که چقدر طبیعی رفت! ولی با اینحال کتاب را بخوان تا بدانی که انقلاب می تواند چقدر نیروی کشورت را تحلیل ببرد. انقلاب از جنگ ، حتی جنگ داخلی خطرناک تر است. خودت بخوان و از من استدلال نطلب.
      

1

        نامه ای به مصطفای مستور، تلافیش را سرت در می آورم، تو کاری کردی که پنج شنبه، سیزدهم مهر امسال، کسی که بیشتر از همه توی دنیا (نمی دانم کدام دنیا) دوستش داشتم من را کشت. یک گالن اسید از بالا روی فرق سرم ریخت، و تا آنهمه اسید  پایین بچکد سیاهی چادرم و سفیدی صورتم توی هم حل شدند و راه افتادم به سمت جوی خیابان و بعدش هم چاه فاضلاب. من کار بدی نکرده بودم، فقط چند هفته بعد از خداحافظی ابدی آن دوست نیمه واقعی، راه افتاده بودم توی خیابانها و عین شعرها، دنبالش گشته بودم. عصر بیست و یکم شهریور ، محل کارش را پیدا کردم و قصه ی سوسن و کیانوش تو را یک جایی قبل از ایست بازرسی سازمانشان، توی خاک گلدانی کاشتم. زهره ام آب شد وقتی یکی از نگهبانها پرسید با کی کار داری و برای اینکه جای دزد و موادفروش نگاهم نکند اسمش را آوردم که این بزرگترین اشتباهم بود. البته بعد از خریدن کتاب "من دانای کل هستم"  از دستفروش توی انقلاب. ای آقای مستور چرا هر کتابی می نویسی؟ چرا هر سمی منتشر می کنی؟  مجبور شدم کتاب را و نامه خودم را بدهم نگهبان تا برساند به دستش. او  رفته بود سفر و خبر نداشت در غیابش دختری پریشان حال، آنجا چه دسته گلی به پیک سپرده برایش. وقتی رسید و کتاب را دید، به من نوشت بابت اینکه حد خودت را نشناختی و حریمم را نادیده گرفتی، نمی بخشمت. عشق را هم با آزار و اذیت اشتباه گرفته ای... بعدش نامه ام را و بعدترش  همه صفحات دو نفره ای را که در آن مجله اینترنتی مجازی، با هم نوشته بودیم آتش زد.من توی آن مجله شیرین بودم  و او شور. یک شیرین خوشحال و دردسرساز و یک شور اندوهگین و بی آزار، چه همه خواننده داشتیم. یک شب، خودش با پای خودش آمد توی خصوصی، از قلمم و از خودم تعریف کرد و گفت از وقتی تو می نویسی در من شعر می جوشد عین مازندران. آن تابستان چند وقتی با کلمات کنار هم قدم زدیم، و برگهای پاییز چند تا خیابان را ، در جهانی دیگر دو نفری لگد کردیم . ولی صبح هجدهم مرداد آمد و به من گفت یعنی نوشت:  پرنده نباید به یک نقطه خیره بشود.من  می روم. خوشحالم که تو را شناختم و اشک هم دارم و حسرت و یک چیز سرد دیگر‌. چاره ای نبود، رفتنش را پذیرفتم  با یک کاسه اشک بدرقه اش کردم و کم کم داشتم از دوست داشتنش توبه کار می شدم که بیستم شهریور توی پیاده روی انقلاب کتابت خفتم کرد....هی خواندم و دیدم من سوسنم و او کیانوش. من زن قصه ها و او مرد خداحافظی کرده عشقها. باید کاری می کردم که او هم  بداند چقدر تنها نیست. اما عوضش دخلم را آورد. واقعیتم را  که آب کرد و فرستاد توی زمین. بعد با یک گلوله به ضخامت تنه یک نهال دوساله روحم را سوراخ کرد، می بینی  ؟ آن ور روحم یک قبرستان  پیداست....تو مسئول این ماجرا هستی....تلافیش را سرت در می آورم یک روز.
      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.