معرفی کتاب من دانای کل هستم: مجموعه داستان کوتاه اثر مصطفی مستور

من دانای کل هستم: مجموعه داستان کوتاه

من دانای کل هستم: مجموعه داستان کوتاه

3.3
57 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

156

خواهم خواند

22

شابک
9786220101147
تعداد صفحات
100
تاریخ انتشار
1398/11/29

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        مجموعه داستان کوتاه از مصطفی مستورداستان ها:چند روایت معتبر درباره ی سوسنمن دانای کل هستممغول هاو ما ادریک ما مریمملکه الیزابتمشق شبدوزیستانمصطفی مستور نویسنده محبوبی است و در میان کتابخوانان طرفداران زیادی دارد. رمان و مجموعه داستان های وی همیشه پرفروش بوده اند. مصطفی مستور به زبان انگلیسی هم مسلط است و چند ترجمه هم در کارنامه خود دارد. چند مجموعه داستان کوتاه و یک کتاب در مورد کارگردان محبوبش کیشلوفسکی از عناوینی هستند که ترجمه کرده است. مستور گاهی هم شعر می گوید و از وی یک محموعه شعر نیز به چاپ رسیده است.جوایزی که به مصطفی مستور اهدا شده اند:برگزیده بهترین رمان سال های 79 و 80 جشنواره قلم زرین برای رمان روی ماه خداوند را ببوسبرگزیده بهترین رمان سال 1382 جایزه ادبی اصفهان برای رمان استخوان خوک و دست های جذامی
      

یادداشت‌ها

          نامه ای به مصطفای مستور، تلافیش را سرت در می آورم، تو کاری کردی که پنج شنبه، سیزدهم مهر امسال، کسی که بیشتر از همه توی دنیا (نمی دانم کدام دنیا) دوستش داشتم من را کشت. یک گالن اسید از بالا روی فرق سرم ریخت، و تا آنهمه اسید  پایین بچکد سیاهی چادرم و سفیدی صورتم توی هم حل شدند و راه افتادم به سمت جوی خیابان و بعدش هم چاه فاضلاب. من کار بدی نکرده بودم، فقط چند هفته بعد از خداحافظی ابدی آن دوست نیمه واقعی، راه افتاده بودم توی خیابانها و عین شعرها، دنبالش گشته بودم. عصر بیست و یکم شهریور ، محل کارش را پیدا کردم و قصه ی سوسن و کیانوش تو را یک جایی قبل از ایست بازرسی سازمانشان، توی خاک گلدانی کاشتم. زهره ام آب شد وقتی یکی از نگهبانها پرسید با کی کار داری و برای اینکه جای دزد و موادفروش نگاهم نکند اسمش را آوردم که این بزرگترین اشتباهم بود. البته بعد از خریدن کتاب "من دانای کل هستم"  از دستفروش توی انقلاب. ای آقای مستور چرا هر کتابی می نویسی؟ چرا هر سمی منتشر می کنی؟  مجبور شدم کتاب را و نامه خودم را بدهم نگهبان تا برساند به دستش. او  رفته بود سفر و خبر نداشت در غیابش دختری پریشان حال، آنجا چه دسته گلی به پیک سپرده برایش. وقتی رسید و کتاب را دید، به من نوشت بابت اینکه حد خودت را نشناختی و حریمم را نادیده گرفتی، نمی بخشمت. عشق را هم با آزار و اذیت اشتباه گرفته ای... بعدش نامه ام را و بعدترش  همه صفحات دو نفره ای را که در آن مجله اینترنتی مجازی، با هم نوشته بودیم آتش زد.من توی آن مجله شیرین بودم  و او شور. یک شیرین خوشحال و دردسرساز و یک شور اندوهگین و بی آزار، چه همه خواننده داشتیم. یک شب، خودش با پای خودش آمد توی خصوصی، از قلمم و از خودم تعریف کرد و گفت از وقتی تو می نویسی در من شعر می جوشد عین مازندران. آن تابستان چند وقتی با کلمات کنار هم قدم زدیم، و برگهای پاییز چند تا خیابان را ، در جهانی دیگر دو نفری لگد کردیم . ولی صبح هجدهم مرداد آمد و به من گفت یعنی نوشت:  پرنده نباید به یک نقطه خیره بشود.من  می روم. خوشحالم که تو را شناختم و اشک هم دارم و حسرت و یک چیز سرد دیگر‌. چاره ای نبود، رفتنش را پذیرفتم  با یک کاسه اشک بدرقه اش کردم و کم کم داشتم از دوست داشتنش توبه کار می شدم که بیستم شهریور توی پیاده روی انقلاب کتابت خفتم کرد....هی خواندم و دیدم من سوسنم و او کیانوش. من زن قصه ها و او مرد خداحافظی کرده عشقها. باید کاری می کردم که او هم  بداند چقدر تنها نیست. اما عوضش دخلم را آورد. واقعیتم را  که آب کرد و فرستاد توی زمین. بعد با یک گلوله به ضخامت تنه یک نهال دوساله روحم را سوراخ کرد، می بینی  ؟ آن ور روحم یک قبرستان  پیداست....تو مسئول این ماجرا هستی....تلافیش را سرت در می آورم یک روز.
        

0