معرفی کتاب دوباره از همان خیابان ها اثر بیژن نجدی

دوباره از همان خیابان ها

دوباره از همان خیابان ها

4.0
29 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

45

خواهم خواند

35

شابک
9789643055660
تعداد صفحات
198
تاریخ انتشار
1398/10/10

توضیحات

        
بیژن نجدی در نوشتن و سرودن پر کاراما در انتشار دادن کمتر فعال و پیگیر بود . اما همان ده داستان کوتاهی که نخستین کتاب منتشر شده ی او را تشکیل دادند.(یوزپلنگانی که با من دویده اند. نشر مرکز ، 1373)کافی بودند تا جامعه ی ادبی ایران قدر او را بداند ، کمیت را به جای کیفیت نگیرد، و خصلت متمایز و ممتاز داستان های او را تشحیص دهد نجدی قرار بود به دیگر نوشته هایش هم سر و سامانی بدهد و آن ها را آماده ی انتشار سازد اما متاسفانه دست تقدیر این امر را در حیات او میسر نساخت . در کتاب حاضر برخی از داستان های بازمانده از او که به همت همسر همدل وی آمده ی نشر شده ، گرد آمده اند . داستان های ناتمام بازمانده از او نیز در مجموعه ی دیگری با نام داستان های نا تمام انتشار یافته است.

      

لیست‌های مرتبط به دوباره از همان خیابان ها

یادداشت‌ها

dream.m

dream.m

5 روز پیش

          خواب دیدم از چشمانت دو خط نور بیرون زد. یکی رفت سمت آسمان، یکی سمت زمین. هر دو انقدر امتداد پیدا کردند، تا از هم دور و ناپدید شدند. اما من می‌دانستم که این خط‌ها به هم خواهند رسید؛ جایی آن‌سوی جهان، آن‌سوی مرزهای پوست و استخوان.
صبح که بیدار شدم، حس کردم گنجشکی درون قفس سینه‌ام گیر کرده. تقلا می‌کرد، چنگ می‌کشید، به دنده‌هایم نوک می‌زد. وقتی سرفه کردم، یک پرِ سیاه از دهانم بیرون پرید که بوی گریه می‌داد. بعد، تمام روز با زبانم ته حلقم را می‌خراشیدم، چون حس می‌کردم هنوز چیزی آنجا مانده، یک آواز خفه، یک صدای ناشناخته که تلاش می‌کرد از تاریکی ته گلویم بیرون بیاید.
عصر، وقتی در کوچه‌ها قدم می‌زدم، سایه‌ای دیدم که روی دیوار دنبال من می‌آمد. پا نداشت، صورت نداشت، فقط یک خطِ کشیده و سیاه بود که نفس‌نفس‌زنان تعقیبم می‌کرد. ایستادم. آن هم ایستاد. خواستم دستم را روی دیوار بکشم، اما سایه عقب رفت. نفس عمیقی کشیدم و دویدم، گلویم سوخت، سرفه ام گرفت و دوباره پرِ سیاهی از دهانم بیرون پرید، در هوا شناور شد و افتاد درست جلوی پایت روی سنگفرش خیس آنطرف خیابان. پر را بین انگشتانت گرفتی، فوت کردی و به پرواز در‌اوردی‌اش. پَر چرخ‌زنان رفت بالا و بالا و نشست بین برگهای درختان خستگی درکند. درختانی که در خیابان بودند، حالا دریا شدند. درختانی که روزها برگ‌های سبز‌شان با نسیم میرقصیدند و می‌درخشیدند، حالا هرکدام دریاهایی بودند که درونشان موج‌های تند برداشته بود. و من در وسط این دریاهای خیابانی شناور بودم. دست‌هایم دیگر دست نبودند، بلکه شاخه درختانی بودند که زیر سطح آب داشتند غرق می‌شدند.
درحال غرق شدن، چشمان تو را به یاد می‌آورم که انگار هر بار نگاهشان به جهان می‌افتاد، چیزی تغییر می‌کرد، چیزی از هم می‌پاشید، و به جایش یک دریا با آبی عمیق و بی‌پایان می‌آمد. من غرق در این آبی، جایی میان ساحل و عمق دریا درحال مُردن بودم، جایی که هنوز هم نمی‌توانم بفهمم در کدام مختصات جغرافیایی یکی از دنیاهای موازی بود.
شب شد، وقتی روی تخت دراز کشیدم، حس کردم چیزی درون قفسه‌ی سینه‌ام سبک‌تر شده. شاید گنجشک رفته بود. شاید خطی که از چشمت به زمین می‌رفت به هسته رسیده بود، شاید خطی که به آسمان می‌رفت مسیر خودش را پیدا کرده و به خدا رسیده بود. اما درست همان لحظه که داشتم چشمانم را می‌بستم، صدایی شنیدم.
یک نوک زدن، پشت پلک‌هایم.
گنجشک هنوز آنجا بود.
و فردا، وقتی دوباره سرفه کنم، شاید بال‌هایش را باز کند. شاید از میان لب‌هایم بیرون بپرد. شاید خطی که از چشمت  به آسمان می‌رود را دنبال کند و به خانه برسد.
شاید هم دلش بخواهد در تاریکی پشت پلک‌های بسته‌ام، برای همیشه زندگی کند.
        

0

Shabnam Samiei

Shabnam Samiei

3 روز پیش

          اوایل کتاب که پیش میرفتم مثل سایر دوستان گفتم" به سبک نجدی، اما نه به قدرتِ یوزپلنگانی که با من دویده‌اند". و احساس میکردم مرگ نویسنده و چاپ مجموعه بعد از مرگش باعث شده شاید داستان ها اون قدرت و کمال نهایی رو که در ویرایش های آخر بدست میارن نداشته باشن. اما الان که به انتها رسیدم فکر میکنم در عین این کامل نبودن و بی نقص نبودن زیباست و با آثار دیگه‌اش مقایسه نمیکنم. نکته‌ی بارز کارهای نجدی تصاویر بدیع و تبدیل اشیا و وقایع از ابژه به سوژه است‌. فاعلیت قائل شدن برای مکانها، احساسات، اشیا، اتفاقات.گویی این اونها هستند که انسان رو روایت می‌کنند. برعکس همیشه که انسان ها راوی اتفاقات هستند.
 گاهی شدت این تصاویر به حدی میرسه که آدم گیج میشه یا از متن و جریان داستان جا میمونه، و در نهایت انگار بین یک مشت تصویر گم شده.
 ارجاعات تاریخی و سمبلیک در داستان‌ها مثل واقعه‌ی سیاهکل، انقلاب، کودتا و..بی اینکه مستقیم توی ذوق بزنه و درگیر کلیشه های رایج بشه خیلی خوب بود.
تاثیر شهر محل زندگی نویسنده و جغرافیاش رو هم به وضوح میشه در کارها دید از توصیفات تا بستر تاریخی وقایع.
در نهایت فکر میکنم مثل بقیه آثار نجدی شبیه نسیم
خنکی بود که وزید و برای مزه مزه کردن دوباره‌‌ی تصاویر باید بارها بهش برگردم چون هرچه با سرعت بیشتری بدوی تصاویر بیشتر ازت می‌گریزن.
        

1

          این کتاب هم نصفش رو خوانده بودم و نیمه باقی موند برای امشب.
مجموعه داستان بود ولی به طرز عجیبی با هم پیوند می‌خوردن، انگار نه انگار که یه داستان دیگست...
از طرفی ادامه داستان بعدی هم نبود!
بعضی از داستان‌ها رو دوست داشتم بعضی‌ها بیش از حد غریب بودن....
این کتاب جزو کتاب‌هایی بود که باید می‌خوندم
ولی خیلی متفاوت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم، حتی اونقدر متفاوت و دور از من که انگار برای یه کشور دیگه بود! یه جای دیگه! و انگار نه انگار که من و آقای نجدی هردو ایرانی بودیم.
تفاوت نوشتار و قلم رو دوست داشتم، قلمی که فقط و فقط مال همین نویسنده بود! 
از طرفی همین داستان کمی خوندن رو برای من سخت می‌کرد چون عادت نداشتم!
نمی‌دونم چرا ولی همش انگار زندگی مادربزرگم رو داخل داستان‌ها می‌دیدم، انگار مرتضی و طاهر و عالیه و ... همه همسایه‌های مادربزرگم بودن و هنگام جوانی مادربزرگم اینا اتفاق افتاده بود!
مرثیه‌ای برای یک چمن، دوباره‌ از همان خیابان‌ها،تن آبی تنابی داستان‌هایی بودن که بیشتر از بقیه ازشون خوشم اومد.
        

5