قسمتی از کتاب برف ها را که از تمیزی زیر پایش قرچ قرچ می کرد با نوک کفشش به هم ریخت. بعد همان طور که سرش به آسمان بود - خوشش می آمد برف ها بخورد توی صورتش - پیچید توی کوچه خودشان. فکر کرد نکند کسی او را ببیند و سرش را راست گرفت. آن وقت حمید را دید و ...