بریدۀ کتاب
1402/5/8
صفحۀ 53
وقتی به ارومیه رسیدیم، تازه فهمیدم جنازهای در کار نیست. بدنش مفقود بود. من همیشه از روزی که باید با جنازهٔ حمید روبهرو میشدم، میترسیدم. حس میکردم دیدن چنین منظرهای خارج از طاقت من است و حمید خودش انگار این را میدانست.
وقتی به ارومیه رسیدیم، تازه فهمیدم جنازهای در کار نیست. بدنش مفقود بود. من همیشه از روزی که باید با جنازهٔ حمید روبهرو میشدم، میترسیدم. حس میکردم دیدن چنین منظرهای خارج از طاقت من است و حمید خودش انگار این را میدانست.
9
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.