بریدۀ کتاب
1402/5/18
صفحۀ 43
دلش نمیخواست برود. دلش میخواست همینجا بماند، برای همیشه. وقتی کفشهایش را کند و زد به آب، قلبش از این فکر به تپش افتاده بود. از این فکر که راه بسته است؛ کسی نمیتواند پشت سرش بیاید و او همانجا میماند. حالا و همیشه.
دلش نمیخواست برود. دلش میخواست همینجا بماند، برای همیشه. وقتی کفشهایش را کند و زد به آب، قلبش از این فکر به تپش افتاده بود. از این فکر که راه بسته است؛ کسی نمیتواند پشت سرش بیاید و او همانجا میماند. حالا و همیشه.
30
(0/1000)
1402/5/18
0