بریدۀ کتاب

اسب

1402/5/8

حمید باکری به روایت همسر شهید
بریدۀ کتاب

صفحۀ 50

کفش‌هایم را کندم؛ چادرم را سفت گرفتم و زدم به آب. آنهایی که آنجا بودند، لابد فکر کردند دیوانه شده‌ام. آب تا زانوهایم می‌رسید اما من می‌دویدم. می‌ترسیدم کسی پشت سر من بیاید و بخواهد مرا بگیرد و برگرداند.

کفش‌هایم را کندم؛ چادرم را سفت گرفتم و زدم به آب. آنهایی که آنجا بودند، لابد فکر کردند دیوانه شده‌ام. آب تا زانوهایم می‌رسید اما من می‌دویدم. می‌ترسیدم کسی پشت سر من بیاید و بخواهد مرا بگیرد و برگرداند.

11

20

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.