بریدۀ کتاب
1402/5/8
صفحۀ 50
کفشهایم را کندم؛ چادرم را سفت گرفتم و زدم به آب. آنهایی که آنجا بودند، لابد فکر کردند دیوانه شدهام. آب تا زانوهایم میرسید اما من میدویدم. میترسیدم کسی پشت سر من بیاید و بخواهد مرا بگیرد و برگرداند.
کفشهایم را کندم؛ چادرم را سفت گرفتم و زدم به آب. آنهایی که آنجا بودند، لابد فکر کردند دیوانه شدهام. آب تا زانوهایم میرسید اما من میدویدم. میترسیدم کسی پشت سر من بیاید و بخواهد مرا بگیرد و برگرداند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.