یادداشت اسب

اسب

1402/5/8

حمید باکری به روایت همسر شهید
        دلواپسی، نگرانی، آشفتگی یا چشم به راهی.
همراه شدن با فاطمه امیرانی مرا دلواپس می‌کرد و یک جور عجیبی مضطر. نمی‌دانم چطور این دلواپسی از لابه‌لای کلمات بیرون می‌آمد ولی حسش می‌کردی. حس می‌کردی که جمعه عصری وقتی آفتاب در حال غروب است و نوری سرخ بر خانه تابیده روبه‌روی فاطمه امیرانی نشسته‌ای و شادی و خنده و آه و گریه‌اش را می‌بینی. چای می‌ریختی برایش تا گلویش را تر کند و صحبت‌هایش را ادامه دهد. سرت را به نشانه‌ی همراهی با صحبت هایش تکان می‌دادی. چشمانت تر می‌شد و اشکی که روی گونه‌ات بود را با دستمال کاغذی فشرده شده در مشتت پاک می‌کردی. می‌خندیدی و در عین دلواپسی امید داشتی...
      
12

44

(0/1000)

نظرات

خیلی شبیه حس‌های من. هنوز تازه. حتی بعد از بیست و دو سال که از خواندنش می‌گذرد...
1

0

اسب

1402/5/8

جالب که این متن همچنان زنده است و حس دارد 

0