بابا لنگ دراز

بابا لنگ دراز

بابا لنگ دراز

جین وبستر و 1 نفر دیگر
4.3
364 نفر |
81 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

18

خوانده‌ام

1,029

خواهم خواند

125

من در تمام عمرم تنها و بی کس بوده ام، ناگهان یک نفر پیدا شد که نسبت به من و آینده ام اظهار علاقه کرد. پس تمام این تابستان، من راجع به شما فکر کردم. احساس می کنم که خانواده ای پیدا کرده ام و بالاخره من هم به کسی تعلق دارم و از این فکر، احساس آرامش می کنم. متأسفانه نمی توانم فکر و خیال خودم را منحصر به شما کنم. من فقط سه چیز راجع به شما می دانم:1. شما قدبلندید.2. شما ثروتمندید.3. شما از دخترها بیزارید.حالا من اگر بخواهم شما را «آقای عزیزِ از دخترها بیزار» خطاب کنم اهانتی است نسبت به خودم، اگر بگویم «آقای ثروتمندِ عزیز» این هم اهانتی است برای شما، مثل اینکه پول مهم ترین چیزهاست، از کجا معلوم که انسان همه ی عمر غنی بماند، ولی آنچه مسلم است شما همیشه دارای این لنگ های دراز خواهید بود پس من تصمیم گرفته ام که شما را بابا لنگ دراز خطاب کنم. امیدوارم به شما برنخورد. این شوخی بین ما دو نفر خواهد بود و به مادام لیپت هم نخواهیم گفت.(از متن کتاب)